« به اصفهان روالفاتحه مع الصلوات »

 

باب ششم سفر

زمان: ده فروردین،۱۴:۴۸

مکان: ده دز،روستای برآفتاب،دامنه ی کوه باغشاه.

 

پایاز معلم بیست و سه ساله ی روستا بود.با او موقعی که توی مسجد روستا اذان می گفت آشنا شدیم.بعداً خودش گفت که برادر کوچک مریم بانو ست.پایاز کل بعد ازظهر دهم فروردین، راهنمایمان شد و ما را برای صرف ناهار به زیباترین چشم انداز روستا، یعنی دامنه ی کوه باغشاه برد.پایاز میگفت:«روی قله ی این کوه باغیه مشهور به باغشاه و راه رسیدن به اون از طریق غاریه که داخل کوه قرار داره و متاسفانه مسیرش توسط یه تخت سنگ بزرگ بسته شده» .

هوای دامنه ی باغشاه، پر از بوی پونه ی وحشی بود. پایین کوه،جوی پرآبی(که حاصل ذوب برفهای روی قله ها بود؛ توی دل ده، پانزده تا کوچه باغ) جریان داشت و از زیر دیوارهای سنگ چین شده به داخل باغ ها نفوذ میکرد و درختان انار را سیراب مینمود.

کنار دیوار سنگی باغی،لای پونه های وحشی و زیر سایه ی درخت بلوط کهنسالی، بساط کردیم.هنوز نشیمنگاه منقل و سیخ و کاسه بشقابهایمان به زمین نرسیده بود؛ که یکی از باغدارها با پارچ قرمز پر از آب یخ،کنارمان آمد.پارچ آب یخ را به من تعارف کرد و با گویش لُری منحصر به فردش خواست،زباله هایمان را آنجا رها نکنیم.گویش لُری یکی از گویش های نزدیک به زبان فارسی ست؛ولی اگر پایاز همراهمان نبود(تا جمله های باغدار را برایمان به فارسی سلیس بازگو کند )متوجه عمق ناراحتی و غم مرد برای حفظ پاکی محیط زندگی اش نمیشدیم.  او دل پر دردی داشت از بی ملاحظه گی و بی تفاوتی گردشگرانی که برای تفرج به منطقه ی آنها می آیند و آخر سر کوهی از آت و آشغال را از خود به جا میگذارند و میروند.

در طول مدت اقامتمان در روستای برآفتاب، پایاز،مریم بانو و بیشتر اهالی روستا با خوش اخلاقی همراهیمان کردند و نریختن زباله، در این محیط که برای مدتی ما را از زندگی پر دغدغه ی شهری رهانیده و روحمان را تازه کرده ؛کوچکترین قدردانی ممکن از آنها بود.

 بعد از این که مزه ی کباب چنجه دهم فروردین نود و هفت در خاطر ثبت شد؛در یک حرکت جهادی همگی بسیج شدیم و تا آنجا که ممکن بود زباله های ریخته شده روی پونه ها و سوسن های وحشی را جمع آوری کردیم.موقع خداحافظی و ترک روستا خیلی ها به بدرقه مان آمدند.مریم بانو پشت سرمان آب ریخت.مادر شوهر مریم بانو زیر تایر ماشین هایمان تخم مرغ شکست و پایاز،معلم جوان روستای برآفتاب، همانطور که پنجره ی ماشین چهره ی خندانش را قاب گرفته بود؛ گفت:«خوبی هاتونو جا گذاشتین و رفتین»…

   جمعه 10 فروردین 1397
نظر از: خادم المهدی [عضو] 

قشنگ بود

1397/01/14 @ 12:06
پاسخ از: صهباء [عضو] 

سلام:))
متشکرم

1397/01/26 @ 15:22


فرم در حال بارگذاری ...