« ردّ پا | لب کارون » |
باب هفتم سفر
زمان:یازده فروردین،پیش از ظهر
مکان:میرن آدما
1:«ئه اینجا رو! پاشو پاشو! رسیدیم.»
3:«چیکارش داری!؟ بذار بخوابه،خسته اس.»
1:«نه بابا فکر کنم مرده اصلا! اُووی با توام آ! پاشو این شیر سنگیا رو ببین! انقدر زیادن که نگو! یکیشون درست سایز توئه!»
3:«نیگا! آتیش پاره،جُم نمیخوره! گوشتو بذار دَمِ دهنش ببین نفس میکشه؟!»
2:«اَاَاَه، کَله رو بکش کنار، موهات رفت تو حلقم! اگه گذاشتین یه ذره کَپه مرگمو بذارم. هی وِر وِر وِر!»
3:«خُب خَره، میخواد این شیر سنگیا رو نشونت بده. حیف نیست اینجا بمیری!؟ برو لای اون شیر سنگیا بمیر.»
1:«راس میگه خَره، پاشو ببین کجا آوردیمت!»
2:«فَعَّ. کاش جفتتون جونم مرگ شین! اینجا کجاس اومدیم؟!»
1و3:«قبرستون»
سلام
فکر کنم من چون هر دفعه با گوشی میومدم وبلاگت سر می زدم ، این مطلبت را اصلاً ندیده بودم گوشیم گاهی اینجوری میشه و مطلبها را نشون نمیده … (این بار با سیستم اومدم وبلاگت) حالا بگذریم ،
خیلی خندیدم ،بلند بلند ، توجه همه جلب شد … ممنونم .حالم خیلی گرفته بود
مخصوصاً اینجاش که گفتی ،2:«فَعَّ. کاش جفتتون جونم مرگ شین! اینجا کجاس اومدیم؟!»
سلام تسنیم بانوی عزیزم.
خوشحالم بابت خنده هایی که با صدای بلند بود:)))))
فرم در حال بارگذاری ...