«در پیِ زردها»

 

موومان سوم سفر

بعد اذن صبح است. دور رکعت بدهکاری را وصول کرده ام.روی پله های مرمر، با سه چهار متر فاصله از ضریح نشسته ام و در سکوت محشر امامزاده به سر بزنگاه راهی  شدنمان فکر میکنم…

روز قبل، یار جان گفته بود:«یه مسافرت جمع و جور.کجا بریم که به گرما نخوریم و زود برگردیم سر خونه زندگیمون؟» به زبانم جاری شده بود:«مشهدقالی»…

مشهد اردهال از مناطق ییلاقی شهرستان کاشان و مشهور به کربلای ایران است.هر ساله‌ اوایل مهر ماه، در سالروز شهادت «امامزاده سلطان علی» مراسم نمادین «قالی شویی» با استقبال غیر قابل توصیفِ اقشار مختلف مردم در این شهر برپا میشود و تنها مراسم مذهبی در ایران است که بر اساس تاریخ شمسی ست…

پایم که به حرم رسید به یک مرفه بی درد تبدیل شدم.انگار کل هستی را به نامم زده و آرام بخش ترین داروی جهان را با یک لیوان شربت بیدمشک خنک،تعارفم کرده باشند. یادم رفته چه حاجاتی را با خودم آورده ام.آرامش جزئی از تن این حرم است؛مثل بال که جزئی از تن پرنده است…

«چقدر جای بابا مامان خالیه!» یک مرتبه و دزدکی،این فکر از بالای دیوار ذهنم سرک میکشد و نگاهی به نیابت از آنها به ضریح می اندازد .انقدر عجله ایی عازم شدیم که یادم رفت تلفن بزنم و خداحافظی کنم. من هم شدم اُولاد!! واقعا که!!…

از توی قسمت مردانه اول صدای«شما بفرما،شما بفرما»می آید. بعدش آقای مداح، شور میگیرد.تصنیفی میخواند که آخرش ختم میشود به «حسین آرام جانم،حسین روح و روانم».پشت بندش همه میخوانیم«حسین آرام جانم،حسین روح و روانم».آقای مداح میگوید:«بلند بگو! حاجاتِتُ در نظر بگیر و با صدای رسا بگو! حسین آرام جانم،حسین روح و روانم»…

چه بود حاجاتم؟! من که گم شده بودم توی خوشی های حرم! فقط ای کاش پدر مادرم هم اینجا بودند! 

«حسین آرام جانم،حسین روح و روانم»…

 

 

 

   شنبه 26 خرداد 13973 نظر »

موومان دوم سفر

گفتم:«وای،بچه ها، بیاین بیاین،ببینین چی پیدا کردم!!»…

داشت از کنارمان خش خش کنان رد میشد.جلوی دهانش را با ماسک بسته بود.ابروهای پُر پشت ، گونه های پُر چین و چشمهای بی رمق.  بهش گفتیم:«صبح بخیر،خسته اَم نباشین».گلامِ درونم گفت:« من میدونم.کارمون تمومه.انقدر اوقاتش تلخه که جواب سلامِ مُنو نمیده. من میدونم»!

جارویش را گذاشت کنار تَلِ لیوانها و کاسه های یکبارمصرفی که از مراسم احیاءِ شب قبل،توی خیابان و پیاده رو،جلوی بارگاه«امامزاده سلطان علی» پخش و پلا شده بود و او با زبان روزه همه را جارو زده و جمع کرده بود.

ماسک را از روی دهان خندانش برداشت و گفت:«صبح شما هم متعالی»!! بعد یک لبخند کشیده ی دیگر تحویل موبایلهای آماده به عکسمان داد و دوباره گفت:«مسافرین؟ توی مشهد اردهال از این شقایق آ زیاد پیدا میشه.تعجب نکید.حالا آشغالا رو جمع میکنم؛ تا بیشتر از دیدن گل آ لذت ببرین.ان شاالله که خوش بگذره».

گونی بزرگ پلاستیکی را از زیرِ کمر بند کِرمی و قطور برزنتی اش بیرون کشید.تَلِّ زباله های کف خیابان را مُشت مُشت ریخت داخل گونی.همسرم تعارف زد «یه چایی براتون بریزم،خستگی تون در بره؟» گفت:«رزق تون پُر برکت.روزه م».

رفتگر،راست میگفت.لایِ ترک آسفالت خیابان،کنار نُخاله های ساختمانی،گوشه ی زمین بایر،روی تپه های کم ارتفاع، بالای چینه ها، سنگ فرش پیاده رو،همه جا،همجوار همه ی سختی ها ، شقایق سبز شده و روستای مشهد اردهال روی شقایق ها شناور بود!!

 

 

نمیدانم؛رفتگر، سهراب سپهری را بیشتر میشناخت یا شقایق را !؟ نمیدانم؛سهراب سپهری ، رفتگر را بیشتر میشناخت یا شقایق را؟! فقط میدانم که این تکه از شعر سهراب «بی گمان در ده بالا دست چینه ها کوتاه است/مردمش می دانند که شقایق چه گلی است» آن رویِ بی رحمِ سفر را به من نشان داد. سفری که با همه ی خوبی هایش،یک چاقوی ضامن دار مخفی دارد.چاقویی که با آن، قلب مسافر را تکه تکه میکند و در گوشه و کنار دیاری که به آن سفر کرده ؛ جامیگذارد.مثل چاقوی مخفیِ سفر به مشهد اردهال،که تکه ای از قلب من را کنار آرامگاه سهراب جا گذاشت.به همین آرامی و به همین بی سر و صدایی!!

 

 

روحم شاد!…

 

 سهراب سپهری در مشهد اردهال و در همسایگی امامزاده سلطان علی آرمیده است.

عنوان،جمله ای از شعر آب را گل نکنید،سروده سهراب سپهری.

 

 

   دوشنبه 21 خرداد 13972 نظر »

 

 

«در پیِ زردها»

 

موومان اول سفر

همین طور که ماشین، کف جاده ی سیاه پرکلاغی (غَرَابِيبُ‌ سُودٌ)* تخته گاز می تازد؛ نگاهم به روی مناظر اطراف سابیده می شود. این کوه. این دشت. این آب های جاری. این بازِ شکاری که به یکباره از قُله جدا می شود و در سیطره ی آسمان اوج میگیرد. این کاروانسرای نیمه مخروبه که روزگاری پر از نَفَس و پُر از موسیقی بوده. این خورشید که پاورچین پاورچین زیرِ چادر مغرب مخفی میشود. این ته مانده ی قوطیِ رنگِ زرد که خدا،در امتداد افق، خالی اش کرده و اسمش را گذاشته رنگِ فَلَقی. همه و همه مناظری هستند که موقع گردش در زمین به آن سفارش شده ام. به دیدنشان. به سابیدن نگاهم به رویشان.«سیروا فی الاَرض فَنظُروا…»…

 

*«أَ لَمْ‌ تَرَ أَنَ‌ اللَّهَ‌ أَنْزَلَ‌ مِنَ‌ السَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجْنَا بِهِ‌ ثَمَرَاتٍ‌ مُخْتَلِفاً أَلْوَانُهَا وَ مِنَ‌ الْجِبَالِ‌ جُدَدٌ بِيضٌ‌ وَ حُمْرٌ مُخْتَلِفٌ‌ أَلْوَانُهَا وَ غَرَابِيبُ‌ سُودٌ»،«آیا ندیدی خداوند از آسمان آبی فرو فرستاد که بوسیله آن میوه‌هایی رنگارنگ (از زمین) خارج ساختیم و از کوه‌ها نیز (به لطف پروردگار) جاده‌هایی آفریده شده سفید و سرخ و به رنگهای مختلف و گاه به رنگ کاملاً سیاه! »سوره فاطر،آیه ۲۷.

+موومان،واژه به کار برده شده در کتاب سمفونی مردگان،اثر عباس معروفی.به معنای بخشی از موسیقی.

کلیدواژه ها: آیه27, غرابیب سود, فاطر, فلق
   جمعه 18 خرداد 139716 نظر »

 

باب آخر سفر

زمان:یازده فروردین،یک نیمه شب

مکان:خانه ی خودمان

 

در سفر نوروزیمان به ده دز، وقتی آهنگ بازگشت به اصفهان، توی دهان همسفریهایم افتاد؛مگر بیرون می امد،حتی توی خواب هم «دلم میخواد به اصفهان برگردم» میخواندند. من هم برای جلوگیری از سرایت بیماریشان،لایه لایه در لاک خودم فرو رفتم و تمام تلاشم را کردم که بیشتر کارهایم را خودم با خودم انجام بدهم.مثلا خودم با خودم چایی بخورم و چون همیشه عاشق رفتن به سفر هستم و از برگشتن متنفرم؛ساسات خنده هایم کشیده شد.

مگر آدم باید همیشه اخلاقش گل و بلبل باشد؟! گاهی هم پیش می آید که دلش میخواهد ساسات خنده هایش را بکشد. شما مخالفتی با این قضیه دارید؟ خجالت نکشید! دستتان را بالا بیاورید. من با کمال میل نظرات مخالف را میشنوم. اما اگر گمان میکنید که در نگرشم کوچکترین اثری به جا میگذارد؛ سخت در اشتباه هستید و باید بگویم :«باش تا صبح دولتت بدمد.» ملاحظه کردید؟ تا این حد از بازگشت متنفرم.

به بروجن که رسیدیم؛اذان مغرب را گفته بودند.همه رفتند برای تجدید وضو.من با وضوی شهر آلونی ، نماز مغرب و عشایم را توی مسجدِ بروجن خواندم.به تاریکترین لایه ی لاکم رسیده بودم و چشمهایم اسم مسجد را ندید. بعد از نماز،همسفریهایم با یکدیگر ائتلاف کردند تا دستهایم را بگیرند و من را از لاکِ خودم بیرون بکشند.فقط به این خاطر که،  جز من کسی نبود تا به آسیاب شوخی هایشان آب بریزد.دهان به دهانشان بگذارد و شوخیهایشان را کش دار کند.بنابراین ،برایم سوغاتی خریدند.مبالغه نمیکنم.اما سوغاتی بروجن تنها چیزی است که میتوانم فخرش را به شما بفروشم.زیرا من یکی از قهّارترین کشک و قارا خورهای جهانم و کشک و قارای بروجن خوشمزه ترین و ترشمزه ترین سوغاتی جهان بود و گل خنده را بر چهره ام رویاند.

وقتی به اصفهان رسیدیم اولین کسی که گفت:«آخیش،خوشی خونه خودمون» من بودم!!

 

 

«پایان»

   شنبه 11 فروردین 13972 نظر »

 

باب ششم سفر

زمان: ده فروردین،۱۴:۴۸

مکان: ده دز،روستای برآفتاب،دامنه ی کوه باغشاه.

 

پایاز معلم بیست و سه ساله ی روستا بود.با او موقعی که توی مسجد روستا اذان می گفت آشنا شدیم.بعداً خودش گفت که برادر کوچک مریم بانو ست.پایاز کل بعد ازظهر دهم فروردین، راهنمایمان شد و ما را برای صرف ناهار به زیباترین چشم انداز روستا، یعنی دامنه ی کوه باغشاه برد.پایاز میگفت:«روی قله ی این کوه باغیه مشهور به باغشاه و راه رسیدن به اون از طریق غاریه که داخل کوه قرار داره و متاسفانه مسیرش توسط یه تخت سنگ بزرگ بسته شده» .

هوای دامنه ی باغشاه، پر از بوی پونه ی وحشی بود. پایین کوه،جوی پرآبی(که حاصل ذوب برفهای روی قله ها بود؛ توی دل ده، پانزده تا کوچه باغ) جریان داشت و از زیر دیوارهای سنگ چین شده به داخل باغ ها نفوذ میکرد و درختان انار را سیراب مینمود.

کنار دیوار سنگی باغی،لای پونه های وحشی و زیر سایه ی درخت بلوط کهنسالی، بساط کردیم.هنوز نشیمنگاه منقل و سیخ و کاسه بشقابهایمان به زمین نرسیده بود؛ که یکی از باغدارها با پارچ قرمز پر از آب یخ،کنارمان آمد.پارچ آب یخ را به من تعارف کرد و با گویش لُری منحصر به فردش خواست،زباله هایمان را آنجا رها نکنیم.گویش لُری یکی از گویش های نزدیک به زبان فارسی ست؛ولی اگر پایاز همراهمان نبود(تا جمله های باغدار را برایمان به فارسی سلیس بازگو کند )متوجه عمق ناراحتی و غم مرد برای حفظ پاکی محیط زندگی اش نمیشدیم.  او دل پر دردی داشت از بی ملاحظه گی و بی تفاوتی گردشگرانی که برای تفرج به منطقه ی آنها می آیند و آخر سر کوهی از آت و آشغال را از خود به جا میگذارند و میروند.

در طول مدت اقامتمان در روستای برآفتاب، پایاز،مریم بانو و بیشتر اهالی روستا با خوش اخلاقی همراهیمان کردند و نریختن زباله، در این محیط که برای مدتی ما را از زندگی پر دغدغه ی شهری رهانیده و روحمان را تازه کرده ؛کوچکترین قدردانی ممکن از آنها بود.

 بعد از این که مزه ی کباب چنجه دهم فروردین نود و هفت در خاطر ثبت شد؛در یک حرکت جهادی همگی بسیج شدیم و تا آنجا که ممکن بود زباله های ریخته شده روی پونه ها و سوسن های وحشی را جمع آوری کردیم.موقع خداحافظی و ترک روستا خیلی ها به بدرقه مان آمدند.مریم بانو پشت سرمان آب ریخت.مادر شوهر مریم بانو زیر تایر ماشین هایمان تخم مرغ شکست و پایاز،معلم جوان روستای برآفتاب، همانطور که پنجره ی ماشین چهره ی خندانش را قاب گرفته بود؛ گفت:«خوبی هاتونو جا گذاشتین و رفتین»…

   جمعه 10 فروردین 13972 نظر »

1 3 5