شوق آموختن را برای خودت آرزو کن و هیچ قَیّمی را برای باورهایت نپذیر.آنکه چوب زور اش را بالای سر تو نگه داشته، به نَفهمی تو ایمان دارد نه به چیز دیگری .
موومان ششم سفر
خیلی دوست داشتم زیر سایه ی برجِ نیمه مخروبه ی مشهداردهال ، چهار پایه ی نقاشی ام را برپا و به جای عکاسی،چشم اندازها را یکی یکی با رنگ و قلمو روی بوم جاودانه میکرد.به نظر من در یک تابلوی نقاشی، نظم فکری صاحب اثر، بیشتر به چشم می آید تا در عکس یک عکاس.دست و پای خیالات هم در نقاشی بازتر است.در هر صورت آنچه که از نظر میگذرانید؛حاصل پیاده روی دوساعته ی من در روستای مشهد اردهال بعد از طلوع آفتاب است.
به جرات میتوانم بگویم؛ در این منطقه به ازای هر سه-چهار کوچه،یک مسجد یا حسینیه یا
امامزاده وجود دارد.
میگوید؛ روی زمینی که من آفریده ام با تکبر راه نرو«ولا تَمشِ فی الارضِ مَرحاً».دلیلش اینجاست.آسمان بیکرانی که همه جا سایه اش روی سر ماست.
وته کوچه ی بن بست،دبیرستان بود! عجیب صدای پچ پچ و خنده های درگوشی توی این بن بست می آمد.آهای،با توام،دخترکی که پوست صورتت به سرخی میرود! چندتا نامه ی بوسه دارِ معطر لای کتاب فارسی ات داری؟
یاس امین الدوله، همسایه ی دیوار به دیوار.
مگر میشود در مشهد اردهال بود و در پیِ چی؟؟
آفرین، « در پیِ زردها» نبود.
«خُرّم آن روز کز این منزل ویران بروم»!
من معتقدم این مصراع یک ناشکری به تمام معناست.حالا لسان الغیب هر دلیلی که میخواهد داشته باشد.اصلا هر کسی هر نظری که میخواهد داشته باشد.به من ربطی ندارد.نظر من همانی بود که گفتم.
وقتی توی کوچه پس کوچه های مشهداردهال قدم میزدم و هوای پاک و یک دست آبی اش را نفس میکشیدم؛پیش خودم فکر کردم چقدر من شایسته ی دیدن این همه زیبای ام.هر طرف که سر میچرخاندم یک دسته نیلوفر بنفش و صورتی یا شقایق یا گُلِ ختمی کادر دوربین ام را پُر میکرد.به علاوه ی بوی عطرِ گُلاب،که از ابتدای جاده تا قلب روستا کشیده شده بود.
…و سرانجام راس ساعت ۱۱:۳۶ صبح مشهداردهال را ترک کردم؛در حالی که زیر لب زمزمه میکردم:«صحنه پیوسته به جاست»…
<< 1 ... 15 16 17 ...18 ...19 20 21 ...22 ...23 24 25 ... 65 >>