گوشی تلفن را برداشتم؛ پر جاذبه گفت:«سلام خانو…م! دَرس مَرس که نداری؟ میخوایم با بابا بیایم خونه تون». + موهبت ساعتهای پایانی روز یکشنبه،میزبانی از بابام و مامانم. بیشتر »
یه عده تمام سیصد و شصت و پنج روز سال رو زندگی میکنن ؛ برایِ فصل پیاده رویِ اربعین،تا هر طور شده خودشونو برسوننـــــــــــکربلا. یعنی میشه یه روز، یه شاخه به پیاده روی نوشتایِ منم اضافه بشه…!! بیشتر »
دیشب،حوالی ساعت دو از خواب پریدم.با دلهره.مثل کسی که اضطراب شب امتحان دارد.از روی تخت بلند شدم.دست و صورتم را شستم.نشستم به درس خواندن. ناغافل. اولِ سالی!! به من بی نوا دعا کنید تا خدا شفایم دهد. بیشتر »