برای فردا،
یک دنیا کودکی می خواهم
و
یک بارانِ جوانمَرد
و
یک رنگین کمان،رنگ
و
یک ستاره ی دنباله دار،
برای بقیه ی آرزو هامــ…
یه عده تمام سیصد و شصت و پنج روز سال رو زندگی میکنن ؛ برایِ فصل پیاده رویِ اربعین،تا هر طور شده خودشونو برسوننـــــــــــکربلا.
یعنی میشه یه روز، یه شاخه به پیاده روی نوشتایِ منم اضافه بشه…!!
«یک»
تازگیها، داستانی خوانده ام با عنوان«گربه ی گریان»،از نوشته های خانم فریبا کلهر. (فکر نمی کنم نیازی به معرفی خانم کلهر باشد.لااقل برای همه ی کسانی که خواندنِ داستانهای سروش کودکان، بخش اعظم سرگرمیهای کودکیشان بوده است؛خانم کلهر شناخته شده اند)
ماجرای داستان از این قرار است.
دخترکی که همیشه ی خدا در حال اعتراض و گریه است؛بالاخره یک روز تصمیم میگیرد؛ گریه اش را از پنجره ی اتاق بیرون بیندازد.از قرار، گربه ای که زیر پنجره ی اتاق دراز کشیده ؛ گریه ی دخترک را با موش اشتباه میگیرد و گریه را یک لقمه چپ میکند.از آن به بعد گربه، مدام گریه میکند.از صدای گریه ی گربه، همه ی همسایه ها شاکی میشوند.تا اینکه یک روز مردِ ثروتمندی که علاقه ی زیادی به چیزهای عجیب غریب دارد،گربه را به خانه ی خودش میبرد و از او در ناز و نعمت مراقبت میکند. اما گربه همچنان به گریه اش ادامه میدهد…
داستان با این عبارت پایان میابد:«اما[گربه] همیشه در حال گریه کردن است و نمی تواند از خوشبختی اش لذت ببرد.به عقل گربه ای اش هم نمی رسد که پنجره را باز کند و گریه اش را از پنجره بیرون بیندازد و خوشحال باشد.فرق گربه ها و دختر کوچولو ها در همین چیزهاست دیگر!».
«دو»
این موضوع تازگی ندارد.مربوط میشود به یکسال پیش.از یکسال پیش تصمیم گرفتم؛ فرصتی را برای پیاده روی کنار بگذارم.خب،هر کسی برای کنار گذاشتن افسردگی هایش باید راه کاری پیدا کند دیگر ! من هم از یکسال پیش، هم فرصتی برای پیاده روی کنار گذاشتم و هم افسردگیهایم را .فرق آدمهای «خوش خیال» با آدم های «بد خیال» در همین چیزهاست دیگر!
«سه»
این موضوع تازگی دارد.یک مسیر بسیارطولانی بود؛موقع پیاده روی، که از وسط بازار «قندطوره بندها»ی دُلار و سکه میگذشت.
(خودتان بروید سرچ کنید و ببینید «قندطوره بند» یعنی چه!)
پیاده روی و عبور و مرور از میان این بازار، نه تنها افسردگی ام را کاهش نمیداد؛ بلکه روز به روز به اضطرابم می افزود.تا اینکه یک روز، با دوستم زهرا رفتیم پیاده روی و او یک مسیر تازه و درست و درمان[که هم میان بُر است و هم پُر از کافه تریا و آبمیوه فروشی] نشانم داد و گفت:« از این به بعد، از این مسیر برو . تا اعصابِت خُرد نشه و مجبور نشی مدام به صورتِ دنیا خنجر بکشی و چنگ بندازی!».فرق دوستی که« اهل» باشد؛ با دوستی که «نااهل» باشد؛ در همین چیزهاست دیگر!
«چهار»
تازگیها،موقع پیاده روی، بیشتر از قبل به آدم ها دقت میکنم.مثلا، آدمهای خیلی خیلی معمولی را میبینم ؛ با تُنِ صدا و چهره ی معمولی. با لباسهای معمولی. با دستهایِ پُر از کیسه های خرید. توی کیسه هایِ خریدشان از شیرِ مرغ تا جان آدمی زاد، پیدا میشود! (شوخی کردم) از نخود و لوبیا بگیر تا کدو حلوایی. از شلوار لی بگیر تا پد بهداشتی.محصولات داخلی و خارجی.از هر چیزی، چندتا- چندتا! بعد از خرید هم برای رفع خستگی به کافه تریامیروند. کیسه های خریدشان را به پایه ی صندلی ها تکیه میدهند و آب هویج-بستی ، قهوه و ذرت مکزیکی سفارش میدهند.از هر کدام چندتا-چندتا! تازه موسیقیِ رمانتیک هم توی فضا پخش میشود.
همه ی این کارها خوشحال کننده هستند.خرید.گردش.نوشیدنی.موسیقیِ رمانتیک.ولی به محض این که کنارشان بنشینی و بخواهی سهمی از این خوشی ها برداری؛ اقتصادِ پادرهوایِ مملکت نُقلِ حرفهاشان میشود. به دنبالش هم، شکایتِ از گرانی ، از نداری و این جور چیزها.هی غُر ،هی غُر، هی غُر … وای!
واقعا چرا به خودشان این فرصت را نمی دهند؛ که آب هویچ-بستنی شان با خوبی و خوشی از گلویشان پایین برود؟! یکی باید ازشان بپرسد:«کیسه های خریدتون که مثلِ زنِ آبستنه،شلوارِ لی مارک تون رو هم که خریدن! پس دیگه چتونه؟!»
راستش را بخواهید؛قاطیِ این غُر غُر کردن ها ،هیچ وقت فرق «دارا» و «ندار» را نمیشود فهمید.کاش یک روزی می آمد که آدمها تصمیم میگرفتند؛ غُر غُر هایشان را از پنجره بیرون بریزند و شلوار لی هایشان را با خوش حالی بپوشند.کاش!