امروز وسعت و حجم ابرهای پنبه ایی در آبیِ بالای سرم بیشتر از روزهای دیگر است ولی نه رفتی ،نه آمدی،نه هو هوی بادی،نه مشتی باران که پاشیده شود توی صورتم.فقط ابرها آمده اند ولو شده اند توی آسمان و جلوی چشمان کوه خاکستریِ روبروی بالکن را که کیلومتر ها با من فاصله دارد و هر روز از پس چند تا پشت بام و تانکر آب و درخت اکالیپتوس داخل باغچه ی پیاده رو جواب سلامم را میدهد؛ گرفته اند.

 

کلیدواژه ها: باران, بغض, روز ابری, کوه
   یکشنبه 5 آذر 13961 نظر »

 

دیشب تا خود صبح تخته گاز بیدار بودم.معمولا شبهایی که بیدار می مانم تا حد مرگ خیال پردازی میکنم.یکبار تعداد خیالپردازی هایم را تا آنجایی که بیاد دارم و هنوز بخواب نرفته بودم شمردم.حدود صدو چهل تا شد.دیشب اما وقت خیال پردازی نبود چون شب امتحان بود.نشستم پشت میز تحریر و مهتابی بالای سرم را روشن کردم.فاعل،نائب فاعل،مرتبه مبتدا و خبر،ملحقات مبتدا و خبر ،انگار این مبتدا و خبر هیچ حد و مرزی ندارند.در هیچ زمان و مکانی نمی گنجند.همین جور همه جا پخش و پلا هستند.

کتاب مبادی العربیه ،خصوصیت بارز مبتدا را معرفه بودن و قابل شناسایی ذکر میکند ولی با یک مثال، ناآگاهی فراوانت را در مورد جهان پیرامونت میکوبد توی سرت و میگوید گاهی هم میشود که مبتدا ناشناخته و نکره استعمال میشود. یعنی هر کاری هم بکنی، نمیتوانی از آن سردر بیاوری و مبتدای نکره را درمحاسباتت بگنجانی.

مثلا به عربی میگویند :"زلزله آمد".زلزله مبتدایست که همه آن را خوب میشناسیم و معرفه است.زلزله یعنی حرکت و رانش لایه های درونی زمین.مشکل نکره بودنش از جایی شروع میشود که یک صفت هولناک می اندازند تنگش .آن وقت زلزله ای هولناک، مبتدای نکره موصوفه ای میشود که در محاسباتت هیچ جایگاهی ندارد . زلزله هولناک را از روی هیچ چیز نمیشود شناخت.زلزله هولناک یعنی هولناک دیگر بیشتر نمی توانم توضیح بدهم.

 کتاب مبادی العربیه اصل را در مورد خبر ، نکره و دور از نظر و ناب میداند اما یک شاهد مثال معرفه برای خبر می آورد و آن شاهد مثال را لوله ی تفنگ میکند وسط پیشانی خبر دسته اول ات،خبر از تب و تاب نیافتاده ات ، بعد سر حساب که میشوی میبینی آن خبر بِکر و دست نخورده ات چقدر هرز و دم دستی شده است.چقدر سر زبان ها افتاده است!تنم میلرزد به خاطر از تب و تاب افتادن و معرفه شدن بعضی خبرها.

 از آن فاجعه بار تر وقتی ست که ساعت پنج صبح میشود و میرسم به مبحث مبتدای وصفی.مبتدای وصفی با استفهام و نشانه نفی که ما قبلش می آید ؛با پشت دست میزند توی دهن هر چی خبر است.یکجورایی به خبر می گوید:«برو بشین یک گوشه صدات هم در نیاد.مگر چنین خبری هست!؟مگر داریم؟!»

مبتدای وصفی یک جنایت کارِ به تمام معناست.(سادَ مسَدِّ خبر ). دستهایش را با ناخن های کج بیلش دور گردن خبر قفل میکند و برایش هم فرق نمیکند که خبر گردنش چقدر کلفت است .خبر تجاوز به عنف است یا خبر زلزله کرمانشاه.خبر اختلاس است یا خبر کشته شدن حاجیان در منا ، فشارمیدهد،فشار میدهد ،فشار میدهد.خبر تقلا میکند ؛به خِر خِر می افتد ؛نوک بینی اش تیز میشود؛کف بالا می آورد ؛کبود میشود؛ ولی مبتدای وصفی بازهم دست بر نمیدارد و تبری به دست میگیرد ؛دست و پای خبر را با تبر میزند.با سیخ داغ فرو میکند توی چشمهای خبر و خبر را کور میکند .زبان خبر را میبرد و خبر را لال میکند و در نهایت خبر را خانه نشین میکند

ساعت به وقت اذان که میشود.اول صدای اذان گوشی جناب یار میپیچد توی خانه و بعد صدای اذان و دو رکعت نماز خودش.صبح که طلوع میکند و خورشید که خمیازه اش را پخش میکند توی شهر سایه ی یاکریمی را هم که نشسته لب بالکن، می اندازد روی دیوار اتاق….

کتاب مبادی العربیه را با جزوه های درسی جمع میکنم و میروم توی بالکن. خورده نان های باقی مانده سفره صبحانه را میریزم گوشه گلدان موسی در گهواره و نگاهی به آسمان می اندازم.با خودم میگویم:«اَلَکی به دلت صابون نزن خبر آمدن باران توی این شهر هم ،خبری خانه نشین و بی دست و پاست».


موضوعات: روزانه نوشت
   سه شنبه 30 آبان 13966 نظر »

 

ساعت آخر کلاسهای درسیمان به دلیل موازی شدن با وقت اذان ظهر به دوتا تک ساعت سی و پنج دقیقه ایی تقسیم و چند دقیقه ی  وسط مختص انجام فریضه نماز جماعت می شود. البته با چند دقیقه تاخیر از افق واقعی. یک روز ، بعد از گذشت تک ساعت اول و اقامه نماز، تک ساعت دوم کلاسمان تعطیل شد.حالا چرا ؟ عرض میکنم.

به این دلیل که کلاس فوق برنامه ایی جهت آموزش چند نرم افزار کاربردی برای شاگردان یک کلاس دیگر برگذار کرده بودند و از قرار معلوم مدعوین غایب تشریف داشتند و ما شده بودیم دیوار کوتاه تر .تک ساعت درسی دوممان طبق دستور مقامات بالا کنسل شد و نیم ساعت دیگر هم به آن اضافه گردید و شدیم جزء مجبورین حاضر در جلسه .

رفتم داخل سالن و نزدیک در ورود و خروج نشستم ؛که اگر جلسه باب میلم نبود جیم فَنگ شوم. مدتی گذشت.دیدم خیر! ، انگار این بابا استادِ نرم افزار ، فقط امده است بگوید:«میگم که گفته باشم ،بعد نگین که نگفت، این نرم افزارا توی بازار هست» ما هم فقط در این جلسه شرکت کرده ایم که بدانیم این نرم افزارها در بازار هست و نفهمیده و نادانسته از دنیا نرویم.خبری هم از آموزش و کسب مهارت نیست.کمی این پا و آن پا کردم و به دوستم گفتم:«میگما »

-هان؟

-من دارم میرم.حرفا این بنده خدا برا من ناهار نیمیشه.

-خداحافظ .

 زدم بیرون.ولی چشمتان روز بد نبیند یک دفعه خانم «فولاد زره» روبرویم ظاهر شد .عینک هم زده بود که من را بهتر ببیند.پیش خودم گفتم:« این خانم «فولاد زره» که توی سالن اجتماعات بود؛ منم که وِردی چیزی نخوندم از کجا یکهو جلوی راه من سبز شد؟!.اشتباه نکنم سالن اجتماعات یه در مخفی ،مخصوص عبور و مرور خانم «فولادزره» داره که من تا حالا ازش غافل موندم!»

وسط دو دو تا ،چهار تا کردن بودم که حرارت آتش هایی که از دهان خانم فولادزره خارج میشد صورتم را مثل کباب شامی سرخ کرد.

-یو ها ها ها . کجا بااین عجله؟!تشریف داشتید حالا؟!

-م م م من

-می خوای بخورمت که دیگه فکر فرار به سرت نزنه؟

-م م م من

-می خوای چنان طلسمت کنم ، که فقط پسر پادشاه بتونه طلسمتو باطل کنه؟

وقتی خانم فولادزره این پسر پادشاه را گفت ،  بَدَم نیامد بگویم طلسمم کن ولی زبانم همچنان بند آمده بود.

در حال م م م من کردن بودم که ناگهان چشمهای خانم فولادزره سرخ شد و از گوشهایش بخار پاشید بیرون و گفت:«زود میری داخل سالن مثل بچه آدمیزاد سر جات مینشینی و همه چیزُ خوب یاد میگیری .فهمیدی؟برو یوها ها ها»

سرم را کج کردم و گفتم:«چ چ چشم».

از پشت سرم، آتش دهان خانم فولادزره احاطه ام کرده بود و مغز سرم را بخار پز کرد.

داخل سالن که شدم دوستم از دور اشاره کرد:«پس چرا بر گشتی؟حالا ناهار چیکار میکنی؟»

با ایما و اشاره جواب دادم:«نگران نباش، پُختم».

هاج واج شد و دوباره با ایما و اشاره گفت:«وااا،چی پُختی؟!»

با ایما و اشاره جواب دادم:«کباب شامی با کله پاچه»! وبعدش یک نفس راحت کشیدم.

بعضی وقت ها مهم نیست ناهار نپخته ایی و چیزی نداری که بخوری؛همین که توسط کسی خورده نشوی برای خودش یک دنیا می ارزد.

کلیدواژه ها: حکم زور

موضوعات: داستان نوشت
   دوشنبه 29 آبان 13966 نظر »

 

مگه نمیگن کوه به کوه نمی رسه اما آدم به آدم میرسه؟

پس کو؟کجاست؟

چرا نمیرسه؟

کلیدواژه ها: دلتنگی, کوتاه نوشت
   دوشنبه 29 آبان 13962 نظر »

 

السلام على غَوث اللهفان و مَن صارَت به ارض خُراسان، خُراسان

“سلام و درود بر چاره ساز و فریادرس بیچارگان، و سلام به آن كسى كه سرزمین خراسان به بركت وجود او به سان خورشیدِ تابان جلوه گر گشته است".

خوشا به سعادت آسمان دیارخراسان که هر روز تصویر دو خورشید را به سینه الصاق میکند.

   یکشنبه 28 آبان 1396نظر دهید »

1 ... 41 42 43 ...44 ... 46 ...48 ...49 50 51 ... 65