امروز خودم را لای کاشی های لاجوردی امامزاده «درب امام» کشف کردم و دلیلِ تمایلِ همیشگی ام را نسبت به این سبک معماری فهمیدم. کمال گرایی. ماندگاری. شکوه. تقارن . بدون ذره ایی خطا.
این کاشی ها ، گلدسته ها و درب های مقاوم چوبی در کنارِ معمارِ با استعدادِ همه چیز دان، همه چیز را تحت سیطره ی خود درآوره اند. رنگ ها را . گیاهان و طبیعت را.حتی خط ها و نوشته ها را . بدون نقص.چیزی که من همیشه خواسته ام. انسان همیشه خواسته است با همه ی کمبودهایش. ایده آل.
در این میان جای انسان کجاست؟ جای «من»کجاست؟ «منِ» ظلومِ جهولِ عجول،چه هستم؟ که هستم؟ سوای خواسته ها و خواهش هایم. کاستی های من با چه رنگ و پوششی قابل جبران است؟ اگر جایی کم بیاورم چه میشود؟ اگر بلغزم ؟ اگر بشکنم ؟ فاصله ی بین خواسته هایم با آنچه که هستم چقدر است؟
امروز فهمیدم در تمام این سالها،لاجوردی ها و فیروزه ای ها من را جذب کمالِ خودشان کرده اند. انگار مرتب به من تلقین شده باشد :«باید اینگونه باشی ؛کامل»! و من خواسته باشم؛ جزئی از این کمال محسوب شوم.
شما را نمی دانم ولی در رابطه با خودم هر گز نمی توانم منکر نقص بشوم.این بدنِ گوشت و پوست و استخوانی با حس هایِ منعطف، نیازمند حامی ست. نیازمند یک قدرتِ خطا پوش.کسی که من را با همه ی شکنندگی هایم تحسین کند و بپذیرد. اگر توازن را رعایت نکردم.اگر رنگهای مکمل را به کار نبردم.اگر پی در پی دست به ساختارشکنی زدم.باز بگوید:«باز آی ، باز آی .هر آنچه هستی باز آی».
+تصویر:اصفهان،دیوار کاشی کاری شده،امامزاده درب امام.
مبوس جز لبِ ساقی و جام مِی حافظ
که دست زهد فروشان خطاست بوسیدن
– تو کجائی؟
در گستره ی بی مرز این جهان.
تو کجائی؟
–من در دودست ترین جای جهان ایستاده ام،
کنار تو…
خانمِ پاییز،دوست داشت جوراب های ساق بلند آجری رنگ بپوشد.در دنج ترین گوشه ی کتابخانه ی نُقلی اش بنشیند.قهوه ی تلخ خانگی بنوشد . با خواندن افسانه های طولانی سر ذوق بیاید و گاهی از پنجره ی اتاقش به عابران بی انگیزه سلام کند.