افکندهای چو اشک، چرا از نظر مرا ؟!
فکر میکردم قرار است؛شبیه یک کُپه ی بخار از لوله ی کتریِ در حالِ جوش، بزنی بیرون.ولی حالا طلوع کرده ایی! مثل خورشید.
در اثر تابش گرمایت،جوانه نزنم و سبز نشوم؛ خیلی ست!!
سینی کوچک را با لیوانِ شیر، کنارِ دستش میگذارم.می ایستم به تماشای هنرنماییِ دلبرانه اش.قلموی نقاشی را رویِ سینیِ نقره ای میخواباند.قلمو،می غلتد و کفِ سینی، سبز آبی میشود.جای انگشتهای رنگی اش هم روی بدنه ی شیشه ای لیوان میماند.رنگهای ویترای،فرشته ی آرزوها هستند که با سرپنجه های باریکِ دخترک آمیخته میشوند و لحظه های خوش می آفرینند.لحظه هایی که دخترک را در حال نقاشی میبینم؛ باید کُندتر بگذرند . تا من بتوانم با دعایِ مادرانه دلم را قرص تر و محکم تر کنم…
تو! استمرار و تداوم را پشتوانه ی تلاش و همت اش کن. تو! پناه دستهای کوچک و خلاق اش باش. تو! به زندگی اش رنگ بپاش.رنگ های شاد.رنگ های خوشحال کننده. همانطور که دخترک به زندگی من رنگ میپاشد.رنگ های شاد و خوشحال کننده.
کاش بلیطی بودی!
آنوقت میتوانستم یک بلیط بخرم و راحت ازت بالا بیایم.مثل راز شده ای.ته گلویم خُشک ات زده.ترس از فاش شدنت اجازه نمیدهد بروم و از کسی درخواستت کنم.
تا کی میخواهم بنشینم و دست روی دست بگذارم؟