نشستم روی ماسه ها.چانه ام را نشاندم روی زانوهام.زانوهام را بغل کردم.انقدر چشم در چشم افق دوختم؛تا خورشید از زیر لحافِ دریا بیرون آمد و خمیازه کشید. موج،سینه خیز و آرام تا ساحل پیش آمد.روی ماسه ها غلتید.صدف ها در پناه ماسه ها پیدا و پنهان شدند.کفِ کم…
بیشتر »