« *** | و قسم به نارنجی، وقتی زاده میشود... » |
مدتـــــها بود، هیچ کلامی بینمان رد و بدل نشده بود.فقط هر از گاهی که چشممان به چشم یکدیگر می افتاد…نه حتی مدتها بود چشممان به چشم یکدیگر هم نیافتاده بود.فقط هر از گاهی که حضور یکدیگر را احساس می کردیم، برای رفع تکلیف،زیر لبی و آرام،بینمان سلامی رد و بدل میشد.چرا این طور شده بودیم؟! دلیلش خیلی مهم نیست.
اما امروز صبح که دوباره ملخ ها گندم زار قلبم را زیر رو کرده بودند و من مثل طلسم شده ها،مات و مبهوت،بدون کوچکترین واکنش، وسط عزاخانه ی تازه برپا شده ایستاده بودم،صدایم زدی.
خودم را کشاندم سمت صدایت.دیدمت.ولی باز چشممان به چشم یکدیگر نیفتاد.باز سلام کردیم ؛زیر لبی و آرام. اما اینبار تو یک جمله اضافه تر گفتی.گفتی:« حلالم کن».
کف دستم یک قاصدک گرفته بودم و همانطور که شانه به شانه ی آدم ها ایستاده بودم به خودم میلرزیدم.اگر معطل میکردم تو سرت را زیر می انداختی و میرفتی.
ولی خداحافظی که کردی،بین همه ی آدمهای عزیزتر از من،انتهای خط نگاهت به من افتاد.خودت هم منتظر بودی انگار!! چون به محض اینکه اسم کوچکت را صدا زدم،زدی سرشانه ی راننده و گفتی:«یه لحظه صبر کن». راننده ایستاد.بین لبهای من و گوشهای تو و قاصدک کفِ دستم هیچ فاصله ایی نبود.یک جمله گفتم و قاصدک را از کنار گوش هات سپردم به دستهای باد.«فُــ…تــ…»
پرواز قاصدک ها را تماشا کردیم؛باهم.اطمینان دادی که امانتدار خوبی هستی .اطمینان دادی که تقاضای بزرگم را درون جمله ی کوتاهم، پیش خودت مخفی نگه میداری تا به مقصد اصلی اش برسد.
دلم معطر به بوی گندم شد و پاهام قرص.اما پرده ی پلکهام نتوانستند جلوی سرازیر شدن بغضم را بگیرند. آدمها کاسه ی آب را پشت سر تو خالی کردند ؛من رها شدم.توی آسمان.مابین قاصدک ها.
رها شدم.
سلام
احسنت
به وبلاگ بنده نیز سربزنید و بنده را از نظر باارزش خود مطلع کنید.
http://dorna.kowsarblog.ir/%DA%AF%D8%A7%D9%87%DB%8C-%DA%86%D9%87-%D8%B2%D9%88%D8%AF-%D9%81%D8%B1%D8%B5%D8%AA-%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%DB%8C%D8%B1-%D9%85%DB%8C-%D8%B4%D9%88%D8%AF
با سلام و احترام
مطلب شما در قسمت مطالب منتخب درج گرديد.
موفق باشيد
فرم در حال بارگذاری ...