« پله به پله | در جریانی؟! » |
به دست و دلم نمیرود این روزها که آیه های عذاب را بخوانم و تفسیرش را مرور کنم.از آتش های آدم خوار بگویم. از جهنمی که مورد خطاب قرار میگیرد:«آهای جهنم! پُر شدی؟» پاسخ میدهد:«نه. هنوز هم جا دارم.بریزید تا می توانید»! از دَرَک اسفَل سافلین. از پوست های ورقه ورقه شده. از غذا ها و آبهای متعفن. از فریادهای جگر سوز.دلم میخواهد بیافتم بجان لایه های تاریکِ نااُمیدی.یکی یکی بشکافم شان.از میان روزنه های نورانی بپرم وسط باغستانِ اُمیدوار ی.چنگ بزنم به سرشاخه ها و دست آویزهای ناگسستنی و لحظه های پر نور را تجربه کنم.
خدایا! این روزها،دلم میخواهد از آن بالا بیایی پایین.بیایی و درِ خانه ام را بکوبی و با صدای بلند بگویی:«مهمون نمیخواین؟».من هم با عجله در را برایت باز کنم.البته قبل از آن به خودم توی آیینه نگاهی می اندازم ؛ که موهایم مرتب باشد؛ لباسم خوش رنگ. بعد،با دسته گُلِ مریم و هدیه ای که برای خانه ی جدیدم آورده ای؛ سوپرایز شوم.من هم برایت از آن کاپ کیکهای وانیلی میپزم که به تازگی طرز پختش را یاد گرفته ام.باهم چایی و کیک میخوریم.گپ میزنیم.تو از چیدمان خانه ام تعریف میکنی.من از آرزوهام برایت میگویم.
آخ، که چقدر دلم برای دایره ی آغوشت تنگ شده،خدا! لطفا محکم تر از قبل بغلم کن. پیشانی ام را چند بار بیشتر ببوس. اجازه بده عطر تن ات به لباس من هم سرایت کند.شانه هایت را بِده تا بگذارم زیر سرم. دست هایت را ستون کن پشت کمرم . به من بگو؛ تا تو را دارم غمم نباشد. زندگی ام را پر کن از #من_میتوانم . #آینده_چشم_به_راه_من_است . #خدای_من_بزرگ_است . یک جرعه، از آن شراب های نابت را هم، بگذار برایم توی یخچال،تا خنک شود.
زنده ایم به رحمت الهی اش…
annarestan.kosarblog.ir
خدایا منم به گرمای دستانت محتاجم….
خدایا…..
خدایا….
خدایا…..
خدایا….
خدایا همشونا میخوام.
سلام
چه لذت بخش بود آرزوهات … مخصوصاً اونجا که دلت خواسته بود با خدا چایی و کیک بخوری یا اونجا که خواسته بودی خدا محکم تر از قبل بغلت کنه …آخ که چقدر منم از این آرزوها دارم … با ی بغضی متنت را چند بار خوندم ، به دل نشست بانو جانم.
:))
سلام تسنیم جانم
چرا بُغض؟!!!
حواسش هست بهمون. ما که به غیر از اون کسی رو نداریم.
فرم در حال بارگذاری ...
و همچنین
امیدواریم به رحمت الهی اش…