همین طور که امروز دست در دست بارون توی کوچه پس کوچه های شهر پرسه میزدیم و باهم گل میگفتیم و گل میشنفتیم ؛ اینو دیدم.
در آینده عکس تابلوی خیابون ،نام شهر یا استانی روی نقشه جغرافیا…
همین الان هم ، بهم مژده نام گذاری یه کشور رو دادن .فقط هنوز نمیدونم کدوم قاره رو انتخاب کنم!؟
آرزو نوشت:دوست دارم زنگ تک تک خونه های این کوچه رو بزنم و فرار کنم.اگرم کسی اعتراض کرد؛بگم:"چار دیواری اختیاری"!
رنگایی هستن که هیچ جایگاهی در زندگی من ندارن!متاسفانه.از یک سالگی که برای ریحانه مداد رنگی خریدم ؛بیشترشون رو تا حالا نگه داشتم.حتی اون مداد طلایی رنگه که سه سانت بیشتر نیست. امروز با مدادای نصفه نیمه دلی از عزا در آوردم.ایده هام ته کشیدن .احساس میکنم دارم دستام رو حروم میکنم توی این دوره و زمونه!!.ولی برام جالبه که هنوز قلبِ کوچکترین و کهنه ترین مداد رنگی، مثل ساعت کار میکنه.
امروز وسعت و حجم ابرهای پنبه ایی در آبیِ بالای سرم بیشتر از روزهای دیگر است ولی نه رفتی ،نه آمدی،نه هو هوی بادی،نه مشتی باران که پاشیده شود توی صورتم.فقط ابرها آمده اند ولو شده اند توی آسمان و جلوی چشمان کوه خاکستریِ روبروی بالکن را که کیلومتر ها با من فاصله دارد و هر روز از پس چند تا پشت بام و تانکر آب و درخت اکالیپتوس داخل باغچه ی پیاده رو جواب سلامم را میدهد؛ گرفته اند.
تازگیها زیاد به نداشتن فکر میکنم.به نیستیِ همه چیزهایی که الان دارم و بالاخره زمانی فرا میرسد که خبری از هیچ کدامشان نیست.مثل دل هایی که علاوه بر شکستن؛ رویشان قدم هم زدم و وابستگی شان را نسبت به خود از دست دادم.مثل همه آنهایی که با صداقت و خالصانه من را با اسم کوچک صدا کردند و من متکبرانه ندایشان را بی پاسخ گذاشتم و از آنها فاصله گرفتم .«لعنت به فاصله ،لعنت به جدایی،لعنت به تکبر . لعنت به زوال».مثل همه درهایی که به روی خود قفل و بست کردم و کلیدهایش را در خاکِ زمین های ناکجاآباد چال کردم و من ماندم و بی نسیبی عبور از آن درها و به فنا رفتن آزادی .محکوم شدن به سکون و دست و پا زدن در گرداب کینه .محکوم شدن به «نبخشیدن و بخشیده نشدن».مثل پرده های مخمل قهوه ایی رنگ و ضخیمِ جلوی پنجره که تا بیخ و بن کشیدم .من ماندم و پایان تماشایِ منظره های بکر آن سوی پنجره ها.پایانِ دویدن روی تپه های ورم کرده و سرسبز با پای برهنه ؛ پایانِ پایکوبی در باد؛دراز کشیدن زیر نور خورشید.تکرار مکررِ «الفاتحه…».
امروز از داخل کوچه بن بستی که مدرسه مان در آن قرار دارد ؛ خارج و با صحنه هر روزی روبرو شدم. صحنه ملاقات من با مناره مسجدعلی ، از پشت یک ساختمان نو و نیمه کاره که قرار است بشود آسمان خراش . برای لحظاتی روبروی صحنه هر روزی ایستادم و با دوربین به سمت قلب مناره مسجدعلی نشانه رفتم . درست مثل این که آلت قتّاله در دست گرفته باشم؛سه،دو،یک؛
چیلیک.چلیک.چلیک
از مناره عکس گرفتم.
«ای مناره رشید آجری رنگ عزیز!» بالاخره روزی میرسد که این برج چند طبقه هم ساخته میشود و من دیدار هر روز تو را هم با خود به گور خواهم برد و این عکس میشود پایان من و تو .
«الفاتحه…».