« چه کنم با این درد! | عشق علیه السلام » |
تازگیها زیاد به نداشتن فکر میکنم.به نیستیِ همه چیزهایی که الان دارم و بالاخره زمانی فرا میرسد که خبری از هیچ کدامشان نیست.مثل دل هایی که علاوه بر شکستن؛ رویشان قدم هم زدم و وابستگی شان را نسبت به خود از دست دادم.مثل همه آنهایی که با صداقت و خالصانه من را با اسم کوچک صدا کردند و من متکبرانه ندایشان را بی پاسخ گذاشتم و از آنها فاصله گرفتم .«لعنت به فاصله ،لعنت به جدایی،لعنت به تکبر . لعنت به زوال».مثل همه درهایی که به روی خود قفل و بست کردم و کلیدهایش را در خاکِ زمین های ناکجاآباد چال کردم و من ماندم و بی نسیبی عبور از آن درها و به فنا رفتن آزادی .محکوم شدن به سکون و دست و پا زدن در گرداب کینه .محکوم شدن به «نبخشیدن و بخشیده نشدن».مثل پرده های مخمل قهوه ایی رنگ و ضخیمِ جلوی پنجره که تا بیخ و بن کشیدم .من ماندم و پایان تماشایِ منظره های بکر آن سوی پنجره ها.پایانِ دویدن روی تپه های ورم کرده و سرسبز با پای برهنه ؛ پایانِ پایکوبی در باد؛دراز کشیدن زیر نور خورشید.تکرار مکررِ «الفاتحه…».
امروز از داخل کوچه بن بستی که مدرسه مان در آن قرار دارد ؛ خارج و با صحنه هر روزی روبرو شدم. صحنه ملاقات من با مناره مسجدعلی ، از پشت یک ساختمان نو و نیمه کاره که قرار است بشود آسمان خراش . برای لحظاتی روبروی صحنه هر روزی ایستادم و با دوربین به سمت قلب مناره مسجدعلی نشانه رفتم . درست مثل این که آلت قتّاله در دست گرفته باشم؛سه،دو،یک؛
چیلیک.چلیک.چلیک
از مناره عکس گرفتم.
«ای مناره رشید آجری رنگ عزیز!» بالاخره روزی میرسد که این برج چند طبقه هم ساخته میشود و من دیدار هر روز تو را هم با خود به گور خواهم برد و این عکس میشود پایان من و تو .
«الفاتحه…».
فرم در حال بارگذاری ...