« شکل عشق | رقیه ی نازدانه » |
چند سال پیش ناجوانمردی به او زد و فرار کرد . رفت که رفت پشت سرش را هم نگاه نکرد. گرفتی که چه می خواهم بگویم؟! ازهستی ساقطش کرد! با چندکیلومتر سرعت، زد و با چندین کیلومتر سرعت بی معطلی فرار کرد. بدون اینکه اعتنایی کند که چه کرده است با زندگی انسان رقیق القلبی که تازه میخواست مثل یک درختِ غیرتمند به بار بنشیند و زیر خاک ریشه بدواند! درست زمانی که شیفته یک جفت چشم سیاه شده بود همدم و مونسش یک صندلی چرخدار شد. بعد از آن ماجرا باز هم تلاش کرد روی خوش زندگی را ببیند .تلاش کرد باز هم تمرکز کند تا در زندگی جفت شیش بیاورد.هر سال شبها و روزهای محرم که میرسید؛ پیام میداد التماس دعا رفیق!
شنفتی؟!
-جفت شیش!
-التماس دعا یا رفیق!
-امیدِ به زندگی!
اما امسال از چند روز قبل از ده ی محرم ،نه پیام داد ،نه جواب. فقط امشب وقتی صدای طبل ها و زنجیرهای عزاداریِ مسجدِ محل با همدیگر دَم گرفته بودند . بالاخره پیامش رسید. دل خوش کردم ،که هنوز رو به راه است. پیامش را خواندم و دلم مثل سیر و سرکه به جوش افتاد.
نوشته بود:"امشب دلم یه جور ناجوری گرفته،یه جور ناجور که انگار هیچ کس و هیچ چیز نمی تونه آرومم کنه.پس چرا ساکتی خدا؟؟!!….دلم مرگ می خواد….”
فرم در حال بارگذاری ...