«بفرماین،بفرماین،بیَین دَهَنِدونا با گَزی اِصفهانی شیرین کنین.حَج خانوم با شوما ما بفرماین.حَج آقا آچرا تارُف می کنین!؟ بفرماین، بیَین اِز این گَزا بِچِشین» .
نوجوان اصفهانی یک جعبه گز در دست گرفته بود و به گردشگران گیلانی که برای دیدن از میدان نقش جهان آمده بودند؛ گز تعارف میکرد.مشخص بود از آن بچه هایی ست که کاسبی را خوب بلد است و احتمالا آن را بنابر دلایلی که من نمیدانم ؛ به درس خواندن ترجیح داده است ؛ وگرنه او بااین سن و سال، ساعت ده صبح ،باید پای تابلو سیاه با گرد و غبارِ گچ و تخته پاک کن عجین باشد و درس اجتماعی و جغرافی و هدیه ها به معلم پس بدهد.گیلکی ها هر کدام گزی از داخل جعبه برداشتند و آدرس مغازه گز فروشی را از نوجوان پرسیدند.
_«یوخته اون طرفتِری عالی قاپو ؛گز فروشی زاد افشار ؛گردشِدونا که کردین ؛تشریف بیارین همه مدل گزی داریم؛گَزی آردی،گَزی پسّه ی،گزی بادومی،جَخ تازه تخفیفَ م داره».نوجوان اصفهانی توضیحات لازم را به گیلکی ها داد و از لابه لای گروهشان به سمت مغازه برگشت و گیلکی ها همانطور که محو عظمت و زیبایی میدان نقش جهان بودند به گردششان ادامه دادند.
از مزیت های شهر اصفهان وجود میدان نقش جهان در آن است.این میدان دارای ویتامین ناشناخته ایست که هر کس در آن قدم بزند به تعادل جسمی و روحی مرموزی دست پیدا خواهد کرد. از این رو اکثرِ همشهری هایم اگر قصد برگذاری مهمانی های دور همی را داشته باشند؛ میگویند:«کوجا بریم دوری هم باشیم؟میدان نقش جهان.»
«کوجا بریم کفش بخِریم؟بازاری کفش فروشا میدان نقش جهان»
«کوجا طلا بِخِریم؟بازاری طلا فروشا میدان نقش جهان»
«کوجا بستنی بخوریم؟میدان نقش جهان و…»
همچنین تا قبل از اینکه برگذاری نماز جمعه و راهپیمایی ها به مصلای شهر منتقل گردد؛میدان نقش جهان یگانه جایگاه برپایی این مراسم ها بود.از همه این ها که بگذریم حسِ هوای دونفره در کنارِ پارتنر عاطفی هم معمولا به میدان نقش جهان ختم میشود.
خوب نگاه میکنم و نیمکت آفتاب رویی را مقابل کیوسک پلیس گردشگری می یابم تا بعد از پیاده روی یکساعته در میدان نقش جهان نفسی تازه کنم. از اینجا که نشسته ام به کل میدان نقش جهان مسلط هستم.دست چپم بازار قیصریه،روبرویم مسجد شیخ لطف الله ،پشت سرم عمارت عالی قاپو و نگاهم را که به سمت چپ بگردانم و امتداد دهم؛ گنبد و گلدسته فیروزه فام مسجد امام را هم میتوانم از نظر بگذرانم.هندزفری را داخل گوش میگذارم و در فایل موزیک ها ترانه ای را که با خاطراتم گره خورده است پلی میکنم.خاطراتی که گاهی به جای اینکه تمام شوند ،تمامم میکنند.
همه نشانه های روزهای پاییزی آبان ماه ملموس و حس کردنیست.
خنکای اول صبحِ آبان ماه ، که پاپوشهای یشمیِ دستباف مادر خوشمزه ترش میکند.
کوتاه شدنِ عمرِ روزهای پر هیجانِ پاییزِ جادویی که به چشم برهم زدنی غروب میکند و آوای اذان مغرب را داخل گوشها میدواند.
بوی معطر دمنوش بِه، که بعدازظهرهای زردو سرخ و نارنجی این روزها را در گوشه و کنار خانه خوش تیپ تر کرده است؛ طوری که مدام میرم و میایم و دست میزنم برسر شانه ی این بعداز ظهرهای آبان ماهی و میگویم:"وای که تو چقدر جذابی پسرم!".
این آبانِ پاییزی ، این روزهای با هویت و خانواده دار ،این فرزند وسطیِ قابل ستایش پاییز را ، با روزهای تابستانی نفس گیر و سراسر گرم و عرق ریزان دنیای زار محمد، شخصیت اسطوره ایی و کم نظیرِ تنگسیری نسبِ داستانِ کتاب تنگسیر اثر صادق -عزیز- چوبک سپری کردم.
تنگسیر منطقه ایی است در بوشهرِ گرم میان کوه و دریا که صادق چوبک در فضایی رُمان گونه خُلق و خوی،آداب و رسوم،پندارها و باورها و حق طلبی مردمان این خطه از سرزمین پر ماجرایم ایران را به طرز هیجان انگیزی به تصویر میکشد.
شخصیت اصلی این رُمان فردیست به نام زار محمد که به دنبال خواسته ی حق طلبانه اش ماجرا می آفریند و کارها میکند کارستان!
زارمحمد پسر شجاع داستان صادق چوبک است.زار محمد مرد میدان است نه مرد شعار و حرف و نقاب.زار محمد چشم امید یک قوم است.زار محمد یگانه مردی که شایسته دلدادگی زنی همچون شهرو(همسر زار محمد)است.زار محمد مرهم و ضماد است روی زخم های لاعلاج شخصیت های داستان تنگسیری نسب.
با این که در فصل پاییز با همان توصیفات و مشخصات منحصر به فردش کتاب تنگسیر را خواندم ؛در ورق ورقِ کتاب دوشادوش محمد از شدت آفتاب سوزان بوشهر عرق ریختم و دهانم خشک شد. حالا باز جای شکرش باقی بود که دمنوش بِه و میوه عزیز دردانه پاییز-خرمالو-مرتب به فریادم میرسید ؛ وگرنه من کجا و طاقت و توان و قدرت بدنی زار محمد کجا!!
تنگسیر کتابی ست که همه شخصیتهایش درست و به جا تعریف شده اند.کتابی است که تو را با آدمهای بدونه نقاب مواجه میسازد به دور از ابتذال ،هرزگی و برهنگی.
به نظرم صادق چوبک بیشتر از این که قلمش را صرف پرفروش کردن کتابش کرده باشد ؛آن را صرف روشنگری و بیان حقیقت کرده است و این چونین است که تنگسیر با همه صحنه های دلخراش و بهت آورش دوست داشتنی و باور کردنی؛ میشود.
چقدر درست و بجا گفته است محمود دولت آبادی:"بی تردید صادق چوبک نویسنده ای است آزموده و توانا در عرصه ها و شگردهای گوناگون.همه ی ما از او آموخته ایم و آینده گان نیز از او بسیار تر خواهند آموخت و بهره خواهند گرفت".
اگر در منطقه ایی زندگی میکنید که پائیز پر سوز و گدازی را میزبان هستید و پیوسته در و پنجره اتاق را چفت مینمایید که سوز پاییزی وارد اتاق نشود ؛پیشنهاد میکنم دمای بدن خود را با فضای آتشین کتاب تنگسیر به اعتدال برسانید و درهای اتاق را با طیب خاطر به روی پسرم ،آبانِ پاییزی بگشایید و این حلوای تَن تنانی را آسوده بچشید.
از من گفتن بود.
تا حالا شده داشته ی کسی برای تو حسرت باشه؟
پیش خودت فکر کنی ؛ کاش من هم مثل فلانی،فلان چیز رو داشتم؟ بعد همین طور غصه رو غصه توی دلت بیاد و شروع کنی به خود خوری کردن؟
این حسِ خودخوری برای من زیاد غریبه نیست و یه جورایی تابحال باهاش دست به یق هم شدم اما قلقش اُمده دستم.
شاید شما هم بااین حس ایاغ باشین و بشناسینش و باهاش پنجه تو پنجه شده باشین.
به نظرم بد نباشه این جور مواقع یه توجهی هم به داشته ها و توانایی های خودمون نشون بدیم.
چیزایی که از بس داشتن و بودنش برامون عادی شده ؛که فکر میکنیم حق مسلمه مونه داشته باشیم شون و نبودشون دور از انتظاره.
یاد یه جمله تکراری افتادم!
یه جمله تکراری که چندین و چند بار توی تلگرام یا به شکل اس ام اس از طرف همه مدل آدمی برام فرستاده شده:
“هرگز ظاهر زندگی کسی رو با باطن زندگی خودت مقایسه نکن شاید اون چیزی که تو در دستات داری ؛ برای یه کس دیگه داشتن و بودنش؛ حسرته".
چه حیف! که ما روزانه این قبیل جملات رو از عمو خسرو شکیبایی،از دکتر علی شریعتیِ بنده خدا، از شکسپیر ،از حاج آقا بهجت ،از امام خمینی رحمه الله،از رهبر انقلاب ،از فرازهای نهج البلاغه ، از کلام الله مجیدو…به شکل پیام و کپی پیست توی تلگرام و توی اینستا و هزار جور وسیله ارتباط جمعی در مناسبتهای ویژه به سمع و نظر هم دیگه میرسونیم ولی فقطِ فقط، میرسونیم…
(پیشنهاد میکنم این ویدئو رو حتماً تماشا کنید)
دوران دبیرستان ،ساعتهایی که ادبیات پارسی داشتیم (مینویسم پارسی نه فارسی چون ایرانی ها توانایی تلفظ حرف پ را دارند!) ؛ وارد کلاس ادبیات که میشدم ؛ توی دلم عروسی به پا می شد.
اینکه، برای یک ساعت و نیم کلاس درسی هم که شده ؛ کمی از فضایِ گسسته ودیفرانسیل و نقطه عطف و گرفتن lim توابع آسوده می شدم و دور از دنیای اعداد، در بزم واژه ها شرکت میکردم ؛خشنود بودم.
ساعتهایی که ادبیات پارسی داشتیم؛ روحم مثل یک ماهی قرمز به شناگر ماهری تبدیل میشد و در دریای متن های ادبی و شعر نیمایی و چشمه ی آبی که به سفارش سهراب نباید گِلش کنیم؛ سرگرمِ آب تنی.
هر چند آن زمان بازیگوشی ها و شیطنت های خاص خود را میطلبید وعلاقه مندیهایم بیشتر از این که هدفمند باشند تفننی و گذرا بود . ولی با این وجود به خواندن کتاب علاقه مند بودم و کمتر پیش میآمد که یکی دو جلد کتاب غیر درسی همراه نداشتم باشم .
گمان میکردم به این شکل ویتامین رومانتیک بودن روحم دچار کمبود نمیشود!.
در آن دوران (دوران دبیرستان)هر وقت شعر جدید یا داستان تازه ایی از شعرا یا نویسندگانی چون سهراب سپهری ،قیصر امین پور،جلال آل احمد و یا بزرگ علوی را در همان کلاسِ درسیِ محبوب ، در همان کتاب پارسی میخواندم ؛دوست داشتم با آثار دیگر این نویسندگان نیز آشنا شوم . این آشنایی گاهی اتفاق می افتاد و گاهی هم در عالم نوجوانی گم و گور میشد و به هیچ سرانجامی نمی رسید.
گُلِ کلام این که ، از ابتدای پست امروز، تلاش کردم تا تبین خوبی از مساله ارائه دهم و به اینجایِ موضوع برسم!
بنابر این به فراخور حالات نوجوانی و علاقه به آشنا شدن با آثار مکتوب بزرگان عرصه ادبیات داستان نویسی در ایران کتاب” مدیر مدرسه “نوشته جلال ال احمد را به تازگی خواندم وهم پایِ قصه ی این کتاب به دوران کمبود ابزار آموزشی ، فقر مادی ،فقر فرهنگی،معلم هایی که به خاطر شندِر قاز حقوق بخور و نمیر عزب مانده اند ، تَرکه های تعبیه شده و آب دیده برای تنبیه دانش آموزان ،دستهای سرخ و کبود و مجروح که مجال گریز از تنبیه را نیافته اند ،شلوارهای خیس شده از ترس تنبیه، سرمای استخوان سوز زمستانهای برفی ، بخاری های زغالی، مردم گیوه پوش، والدین ارباب مآب ، والدین رعیت صفت و خلاصه از دغدغه های معلمی و دانش آموز و مدیر و ناظم و فراش باشی بگیر تا باج دهی و باج گیری در اداره فرهنگ وقت. درست زمانی که خبر از فاضلاب و آب تصفیه شده نیست و دستشویی های مدرسه ، دَر ندارند .
گام به گام با جلال و کتاب مدیر مدرسه اش تا انتها آمدم.
راوی داستان در کتاب مدیر مدرسه، خودِ مدیر است که انسانی ست با وجدانِ کاری فوق العاده بالا ، و با اخلاق و بساز. او که از شغل معلمی به تنگ آمده تلاشش را میکند تا مدیریت یک مدرسه دور افتاده را به عهده بگیرد و به کمک ناظم مدرسه که جوان جویای نام است ؛ امور مدرسه که شامل تامین آب شرب ، تامین بودجه، نظافت ، بهداشت و… میباشد را به کنترول خود درآورد و تا حد قابل قبولی هم موفق میشود که بر اوضاع مدرسه مسلط گردد و گاهی هم که پیشامدی رخ میدهد ، کج دار و مریض با افراد راه میامد.
علی رغم شیوه داستان پردازی در کتاب مدیر مدرسه و رسیدگی به جزء،جزء شخصیت ها به خصوص برجسته کردن فضای مرد سالارانه به نظرم جلال آل احمد به هیچ وجه نتوانسته است؛ جایگاه والا و ارزشمندی را از زن در این کتاب ارائه دهد و ایراد بزرگی که به نظرم میتوان به کتاب مدیر مدرسه وارد کرد ؛نگاه ابزاری به زن است و نگارشی این چنینی، از جلال آل احمد که به روشنفکری شهره است دور از انتظار میباشد.
باید اعتراف کنم از ابتدای داستان لحظه شماری میکردم که یک خانم معلم با جسارت وارد حیاط مدرسه شود ؛ با گامهای متین و با صلابت به دفتر مدیر برود و خود را به عنوان همکار تازه معرفی نماید و با جدیت شروع به تدریس کند و در بسیاری از گرفتاری های مدرسه مشکل گشا و گره گشا باشد اما برخلاف تصور و کشش ذهنی که نسبت به داستان مدیر مدرسه داشتم؛ نه تنها چنین نشد بلکه آن یک نفر خانم معلمی هم که یک روز برای همکاری آمده بود و با مدیرمدرسه وارد گفتگو شد بعد از این که از محیط مردسالاری صد در صدیِ مدرسه آگاه شد ؛رفت و دیگر برنگشت تا حتی نیم نگاهی به پشت سرش بیندازد.
البته ناگفته نماند که ژانر داستانی کتاب مدیر مدرسه یک ژانر اجتماعی ست و قرار نیست ما بعد از مطالعه آن به لحاظ احساسی و عاطفی اغناء شویم به طوری که بگوییم:"بعد از خواندن کتاب مدیر مدرسه روح زخم خورده ام التیام یافت و پاهایم سوار بر مرکب خیال شد و ابرها را در نوردید و از سرچشمه نور نوشید وعشقی تازه در قلبم شروع به جوانه زدن و شکفتن کرد و همه چی آرومه و من چقدر خوشبختم و از این دست حالات که بعضاً به خوانندگان برخی کتابها دست میدهد".
خلاصه این که کتاب مدیر مدرسه ی جلال آل احمد ارزش فقط یک بار خواندن را داشت و من هم یکبار آن را خواندم تا پاسخی به تمنای نوجوان درونم داده باشم.
همین.
روبه روی در ورودیِ امام زاده جعفر که رسیدم ؛ نگاهی به پاهایم انداختم و گفتم:«خدا وکیلی! برای چی منو آوردین اینجا !؟ برای این که کلید واژه پیاده روی در نصف جهان تویِ این پست هم برقرار باشه ومن توی این پست بنویسم ؛ امروز هم که پیاده روی کردم؛ رفتم امامزاده جعفر؟! یا برای اینکه این مدت هرکس بهم میرسه ؛ میگه :«آخه تو چته!؟»منم لبخند میزنم و میگم :«هیچی بابا» . حالا آوردینم تا تمام اون حدیثهایی که زیر این هیچی بابا گفتنا ریشه دونده و متاستاز شده رو بسپارم به دستایِ معجزه گر امام زاده جعفر تا بلکه عنایتی بشه و باز شدن باب شفاعتی؟!»
گفتند(پاهامو میگم)پاهایم گفتند:«پیاده روی که عیب نیست ؛ یه شیوه تاریخیه تا حالا نشنیدی که میگن پیاده رویِ اربعین یا پیاده روی کاروان اُسرای عاشورا ؟! تازه، دست به دامن امامزاده شدن برای عُقده گشایی هم عادت ملیِ ،همه ایرانیا اینطورین ،مشکل گشا و شمع نذر میکنن برای امامزاده ها تا حاجت روا بشن ،خوب تو هم یکی».قانع شدم و رفتم داخل حرم،البته من نه شمعی با خودم آورده بودم و نه خبری از مشکل گشا بود ! خلاصه با حسِ سنت شکنیِ ملی داخل حرم شدم.چشمم که به ساعت دیواری حرم افتاد یاد ساعتهای حرم امام رضا علیه السلام و حرم حضرت معصومه سلام الله افتادم. هرچه قدر آن ساعتها با جلال و جبروت اند ؛ساعت دیواری امامزاده جعفر انگار داشت نفس های آخر را میکشید . انگار داشت به ته زمان میرسید . با دهن کجیِ تمام وعیار با حرکتهای تند و مدور عقربه ها شیرفَهمَم میکرد ؛ که:« اگر این لحظه های عُمر را از دست بدی ،دیگه دادی».همان جا زیر سایه ساعت دیواریِ موعظه گر نشستم و دستانم را به ضریح قفل کردم. خانم میانسالی عینکش را روی بینی گذاشته وگوشه حرم به دیوار تکیه داده بود و زیارت نامه میخواند و مرا هم زیر چشمی میپایید. زیارت نامه اش را نه آنچنان بلند که من بشنوم و نه توی دلش که من نشنوم ؛ پچ پچ وار می خواند. پچ پچ وار خواندن زیارت نامه و نگاه زیر چشمی اش به مذاقم خوش نیامد. از حرم بیرون زدم و در حیاط امامزاده ،کنار حوض زیر سایه درختی که نشناختم چه درختی است ؛ نشستم و مشغول مرور جزوه درسی شدم.چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که سایه سرِ کسی افتاد روی جزوه ی درسی ام .سرم را بالا آوردم . خادم امام زاده بود .گفت:«بیا بابا براد چای اُوردَم، میخوری؟»منم که به هیچ وجه رد احسانِ این چنینی در مرامم نیست با ذوق سینی کوچک چایی قند پهلو را گرفتم و گذاشتم کنارِ دستم و دوباره سرم توی جزوه فرو رفت. من درس میخواندم و خادم امامزاده مدام این پا و آن پا میکرد که من چایی ام را بخورم تا سینی اش را ببرد. کم صبری اش را که دیدم چایی را خوردم و سینی اش را به دستانش دادم و تشکر.
سینی را گذاشت در آشپزخانه امامزاده و آمد روی صندلی پلاستیکی زرشکی رنگ کنار در ورودی چند متر آن طرف تر از من نشست.کم کم داشت وقت رفتنم فرا میرسید.از جا بلند شدم و نگاه گذرایی به حیاط امام زاده انداختم .روی دیوار بیرونی حرم بالای یک پنجره چوبی سبز رنگ نوشته شده بود«قال نبی علیه السلام».هرچه روی دیوار دنبال بقیه جمله گشتم ؛که ،خوب بعدش چه؟قال نبی علیه السلام ، که چه؟! جمله دیگری مبنی بر این که نبی علیه السلام چه فرموده اند ؛ نیافتم. از بیرون حرم عرض ارادت دیگری به امام زاده کردم و به سمت خادم رفتم تا خداحافظی کنم. خادم به پهنای صورتش لبخند بر لب داشت ؛گفت:«برو بابا؛برو به سلامت،نمیخواستی یه چایی دیگه براد بیارم؟»
-نه ممنون باید برم به کلاسم برسم.
-خوب بابا ،بسم الله بگو برو.
-چشم،خدا حافظ.
از امام زاده که خارج شدم دوباره رو کردم به پاهایم و گفتم:«خوب رفقا وقت پیاده رویه میونتون با یه بسم الله چیه؟»
گفتند(پاهامو میگم)پاهایم گفتند:«بسم الله گفتن هم روش مسلمونیه ،هر موقع یه بچه مسلمونی بسم الله میگه یعنی هیچ کاری نشد نداره»
«خدایا !گوش شنوا و قلبی آرام میخواهم»
<< 1 ... 16 17 18 ...19 ...20 21 22 ...23 ...24 25 26 ... 35 >>