کار هر ساله ش است .مادرم را میگویم.مادرم ،اواسط بهار نشاء بادمجان و نشاء فلفل دلمه ایی میکارد توی باغچه و اواسط تابستان خوراک بادمجان و فلفل دلمه ایی ارگانیک برایمان میپزد به چه خوشمزگی!
به قول مادرم گیاه زبان بسته از تمام امکاناتش بهره میبرد و تمام استعدادش را هویدا میکند برای ثمر دادن و به تکامل رسیدن اما ما آدمها جز مصرف کردن و به هدر دادن کار دیگری بلدیم؟! این جمله اش را به صورت استفهام انکاری بکار میبرد یعنی ما انسان ها جز اسراف کردن کار دیگری بلد نیستیم.
امروز که به بوته های عزیزش آب میداد ،حس حسادتم گل انداخت.احساس کردم که این بوته ها خواهر های ناتنی ام هستند که دوست دارم سر به تنشان نباشد،خواهر های ناتنی که تمام توجه مادرم را دزدیده اند.باورتان میشود؟! ،اصلا تابه حال شنیده یا دیده اید که کسی به یک بوته بادمجان یا فلفل دلمه ایی حسادت کند؟!حالا ببینید و بشنوید…
من به بوته های کاشته شده و ثمر داده باغچه خانه پدری که به دست معجزه گر مادرم کاشته شده اند حسادت کردم درست مثل کسی که به خواهر ناتنی اش حسادت میکند.مادر بعد از اینکه کلی دور و بر بوته های بادمجان و فلفل دلمه ایی عزیزش گشت و باغچه را ترو تمیز (و تر گل ورگل و در مورد جوجه خروس شکموی دخترم ریحانه که دزدکی از قفس بیرون آمده و برگهای بوته های نازنینش را نوک نوک کرده است؛شکایت) کرد؛وسط حیاط یک زیرانداز آلبالویی پهن کرد و یک سینی چایی دونفره آورد.
همین که پایش لب ایوان رسید و سینی چایی را به دستم داد؛ گفت:« چه خوبِس که امروز با دختری عزیزم تَنایِ تَنا (تنهای تنها) چای میخوریمو حرفای مادر دختری میزِنیم!»
دونفری ،روی زیر انداز البالویی، مابین بوته های بادمجان و فلفل دلمه ایی، وسط حیاط ،چایی تازه دمِ خوش عطر و خوش رنگ خوردیم و گپهای مادر دختری زدیم.به گمانم مادر حسادت را از چشمان زانوی غم بغل گرفته ام خوانده بود(حسودها معمولا زانوی غم بغل میگیرند به همین دلیل است که هیچگاه آسوده نیستند)و به روش مادرانه توانست دلم را به دست بیاورد و از حسادتم بکاهد.
کم کم احساس کردم از این گپ مادر دختری ذهن من هم تر گل ور گل و آبیاری شد .احساس کردم درگیریهای فکری با دستهای معجزه گر مادر هرس شد به طوری که دقایقی بعد خودم را با یک سبد سفید در دست، بالای سر بوته های بادمجان و فلفل دلمه ایی که به نظر خواهرهای ناتنی ام بودند؛ دیدم .
انگار تازه متوجه زیبایی خیره کننده شان شده ام و از تماشایشان لذت میبرم و از رشد بابرکتشان هیجان زده! گفتم :«مامان حق با شوماس این بادمجونا و فلفل دلمه اییا چه قَد خُوب رشد کردن .امشب برامون شام بادمجون دُرُس میکونین!؟»….
…سوال از نوع استفهام انکاری :
آیا کسی را به جز مادر سراغ دارید که دست به هرچه بزند تر گل ورگل شود؟!
امروز به بهانه خریدن مانتو زدم به دل بازار اصفهان؛قاطی شلوغی ها .قاطی مردم.حال و هوای بازار پر از روزمرگی بود.هوای خنک بازار به واسطه طاق های بلند و زیبایش وسوسه خرید کردن از مغازه های پر زرق و برق خیابان را در ظل آفتاب از سر میپراند.این بود که تصمیم گرفتم دل دل کردن را کنار بگذارم و در یکی از همین مغازه های بازار مانتو مورد نظر را بپسندم و برای خریدنش امروز و فردا نکنم.
قدم قدم جلو رفتم از کنار مغازه عطاری، روسری فروشی، لوازم آرایشی فروشی، پارچه فروشی ،ساعت فروشی و مرد کوری که با یک تکه پلاستیک ویک شانه پلاستیکی، سازدهنیِ منحصربه فردی ساخته بود و خیلی هنرمندانه وخلاقانه با دهانش ساز میزد؛گذشتم.صدای سازش تا شعاع چند متری از چپ و راست شنیده میشد وچند تا اسکناس تاشده دوهزار تومانی کف دستش بود و هر از گاهی عابری پولی میگذاشت کف دستش.
رفتم ورفتم و به هر مغازه مانتو فروشی که میرسیدم بانگاه خریدارانه مانتوها را برانداز میکردم . هرچه در دل بازار فرو میرفتم از تعداد مشتری ها کاسته میشد و به تعداد فروشندهایی که مشغول غازچرانی بودند اضافه. کم کم بوی رکود و رخوت در بازار بیشتر و بیشتر شد و از هیاهو و برو بیای چند دقیقه پیش که در ابتدای بازار لابه لای اجناس و خریدارها غوغا میکرد خبری نبود.
دوست داشتم از همه مغازه دارهای به انتظار مشتری نشسته چیزی بخرم تا هر کدامشان از دستم دشتی کرده باشند. ولی هرچه به یاد پس انداز درون کیف پولم می افتادم سعی میکردم از اینجور خیالات فانتزی به مشاعرم راه ندهم وفقط به فکر یافتن مانتوی مورد نظر باشم.همین و بس.
تا اینکه بالاخره قضاو قدر الهی یاری کرد و مانتوی مورد نظر در یکی از همان مغازه های بی مشتری رخ نمایاند.دست گذاشتم روی شانه مانتویی که روی رگال بود و از فروشنده پرسیدم:«جناب ببخشین این مانتو چن قیمته؟» گفت:«انقدر»
-«میشه پرو کرد؟»
-«اتاقی پرو نداریم بِبِرین خونه اِگه تنگ یا گشاد بود تا بیس و چار ساعت برامون بیارینش.»
دست دست نکردم .چانه هم نزدن .مانتو را خریدم واز مغازه خارج شدم.مانتو خوب از آب درآمد.ولی امروز بازار اصفهان مثل همیشه پر هیجان و پر رونق نبود.انگار همه فقط برای تماشا آمده بودند.احساس کردم حتی بچه ها هم از اوضاع بی ریخت اقتصادی پدر و مادرها با خبرند و شاید هم پدر و مادرها تازگی ها بچه هایشان را خوب تربیت میکنند! چون امروز در بازار هیچ بچه ایی را ندیدم که گریه کنان بازار را روی سرش گذاشته باشد و شیون سرداده باشد و با صدای ریز کودکانه جیغ بکشد و بگوید :«من اینو میخوام، من اونو میخوام.»امروز در بازار اصفهان بیشتر احساس کردم جمعیت به نمایشگاه آمده اند و بازاریان هم به جای پر و خالی کردن دخلهایشان سر گرم مگس پرانیند .
زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
گردشـــی در کوچــه باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بد بینی خود را شکسـت
علـت عـاشــــق ز عـلتــها جــداســـت
عشق اسطرلاب اسرار خداست
من مـیـــان جســـمها جــان دیـــده ام
درد را افکنـــده درمـان دیـــده ام
دیــــده ام بــر شـــاخه احـســـاســها
می تپــد دل در شمیــــم یاسها
زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
زندگی باغ تماشـــای خداســت
گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
می تواند زشــت هم زیبا شــود
حال من، در شهر احسـاسم گم است
حال من، عشق تمام مردم است
زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا
صبـــح هـا، لبـخند هـا، آوازهـــا
ای خــــطوط چهــــره ات قـــــــرآن من
ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن
با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی شـود
مثنوی هایـم همــه نو می شـود
حرفـهایـم مــــرده را جــــان می دهــد
واژه هایـم بوی بـاران می دهـــد
شعر از مولانا.
روزی و روزگاری خستگی هوار شد روی سرم.هوار شدو پریشانم کرد. گرد و خاک نشست روی تابلوی نقاشی خیال انگیز ذهنم.ذهنم پریشان شد.ذهنم که پریشان شد پدرم پریشان شد، مادرم پریشان شد ،همسرم پریشان شد .دخترم خیلی تو دار است .پریشانیش را پشت نقاشیهایش مخفی کرد.مادرم با بغض میگفت :«بچه م مثل درخت پاییزی شد»منم که مثل درخت پاییزی شده بودم دوست داشتم تمام برگهای خشک شده تنم رابتکانم .تاخالی خالی شوم،خالی خالی از همه دل مشغولیهای دست و پا گیر.گفتم از بهترین هایم شروع میکنم ولی نمیدانم چرا بهترینم ، دم دستی ترین واولین انتخابم شد؛صهباء.
رمز کاربری وبلاگ را زدم و وارد میز کار شدم . افتادم به جان پستهایی که در مدت یکسال نوشته بودم.پستها به ترتیب نوشته شدن دلیت شد.انقدر دلیت شد که پیام امد دیگر پستی وجود ندارد.من شدم ابراهیم و دست نوشته هایم اسماعیل؛ همین طور پشت سر هم ذبحشان کردم و خالی خالی شدم .پیش خودم گفتم صهباء را برای یکسال یا دوسال یا شایدم تا ابد تعطیل میکنم .
اما بعد از چند ماهی که از خالی شدن و سبک شدنم گذشت ،یک گوشه ایی برای خودم رفتم و کز کردم و سنگهایم را با خودم وا کندم .دیدم اگر بتوانم بیخیال خیاطی و نقاشی و گلدوزی و سیاست وحرفهای صد من یه غاز دیگران که از سر نادانی و نفهمی زده میشود ،حرفهایی که نجویده و سبک سنگین نشده و مز مزه نشده هستند بشوم ؛ بیخیال نوشتن نمی توانم بشوم.پس پشت کردم به همه افکار حال به هم زن و دلشوره آور و دوباره طبق عادتی که از خانواده به ارث رسیده و خدا را بابتش شاکرم هرچند زبانم قاصر است ؛ یک یا علی گفتم و دست به زانوهایم زدم و ایستادم و از نو شروع کردم.درست از ماه مبارک صهباء دوباره متولد شد.
حالا دستهایم را زده ام زیر چانه ام و از روی کلید وبلاگ صهباء به اندازه تمام دوستانم ساخته ام و کلیدها را با احترام پیشکش میکنم و منتظر صاحب خانه ها هستم.
قدمتان روی چشم.
نشستم روی صندلیای نارنجی رنگ کنار سالن پوپی تا کمی آب بخورم ونفسی تازه کنم که، باقد کوتاه و چشم وابروی سیاه و صورت نمکی ولبخندی که چاشنی آن کرده بود آرام آمد کنارم نشست و لب و لوچه اش را کج و کوله کرد و با حالت تمسخر گفت:"هه هه ، سن و سالی شوما به هیجده سالا نیمیخوره ! چیطور اومدین ورزشی والیبال !؟"یه لحظه از طرز بیان و مدل دست انداختنش جا خوردم. فقط یه نگاه گذرا بهش انداختم و به دخترم ریحانه اشاره کردم و گفتم :"من برای همراهی دخترم این ورزش رو انتخاب کردم “. اما دلم میخواست لب و دهانشو به همدیگه بدوزم؛ دلم میخواست بهش بگم توی سن وسال و علاقه مندیای کسی دخالت نکنه ؛ اصلا دلم میخواست بهش بگم :"به شوما مربوط نیس ” ولی به همان تک جمله اکتفا کردم و حالت تمسخرش رو نادیده گرفتم و به روی خودم نیاوردم و به قول معروف کضم غیض کردم و از کنارش بلند شدم و رفتم توی زمین بازی.
اون روز توی زمین والیبال از همه هجده ساله ها بهتر توپ گیری کردم ، از همه هجده ساله ها بهتر سرویس زدم ، از همه هجده ساله ها بهتر سرپنجه و ساعد زدم و با هر دفاع موفقیت آمیز بهش نگاه میکردم تا عکس العملش رو ببینم ، اون هم برای این که نگاهش به نگاهم گره نخوره سرش رو زیر می انداخت .
برای خودم هم عجیب بود که چرا نسبت به این برخورد حساسیت به خرج میدادم.( انقدری که حتی خاطرش رو نوشتم) . اون روز برای لحظاتی تمام دوران هجده سالگیم مثل برق و باد از جلوی چشمم گذشت و دلم برای اون دوران تنگ شد .پیش خودم فکر کردم:
“دوران هجده سالگی پر
دوران نوزده سالگی پر
تمام دوران بیست سالگی پر پر پر”
اما امروز که داشتم خرمن موهای خرمایی رنگ دخترم ریحانه رو برس میزدم ؛ یهو دلم براش ضعف رفت و گونه های لاغرش رو بوسیدم . دستم رو گذاشتم توی گودی کمرش و بهش گفتم:"سال دیگه موهات تا اینجا میشه” اونم خوشحال شد و لبخند دلنشین و دوست داشتنیش رو از توی آینه بهم نشون داد و بعد برگشت و دستاش رو دور گردنم محکم حلقه کرد و منو بوسیدو گفت :"دَسِد (دستت) درد نکونه مامان” . اون لحظه انگار که خدا دنیا رو بهم داده باشه منم محکمتر بغلش کردم و پیش خودم فکر کردم ای کاش از این دختر کوچولوهای لاغر اندام دو سه تای دیگه داشتم.راستش خاطره روز باشگاه توی ذهنم مرور شد و احساس کردم باوجود ریحانه که همه هستی منه هیچوقت دوست ندارم به هجده سالگی برگردم.احساس کردم سمت مادری رو با هیچ چیز دیگه توی دنیا نمی تونم معاوضه کنم حتی اگه قرار بشه به هجده سالگی برگردم.