« روزگاریدالان بهشت »

نشستم روی صندلیای نارنجی رنگ کنار سالن پوپی تا کمی آب بخورم ونفسی تازه کنم که، باقد کوتاه و چشم وابروی سیاه و صورت نمکی ولبخندی که چاشنی آن کرده بود آرام آمد کنارم نشست و لب و لوچه اش را کج و کوله کرد و با حالت تمسخر گفت:"هه هه ، سن و سالی شوما به هیجده سالا نیمیخوره ! چیطور اومدین ورزشی والیبال !؟"یه لحظه از طرز بیان و مدل دست انداختنش جا خوردم. فقط یه نگاه گذرا بهش انداختم و به دخترم ریحانه اشاره کردم و گفتم :"من برای همراهی دخترم این ورزش رو انتخاب کردم “.  اما دلم میخواست لب و دهانشو به همدیگه بدوزم؛ دلم میخواست بهش بگم توی سن وسال و علاقه مندیای کسی دخالت نکنه ؛ اصلا دلم میخواست بهش بگم :"به شوما مربوط نیس ” ولی به همان تک جمله اکتفا کردم و حالت تمسخرش رو نادیده گرفتم و به روی خودم نیاوردم و به قول معروف کضم غیض کردم و از کنارش بلند شدم و رفتم توی زمین بازی.

اون روز توی زمین والیبال از همه هجده ساله ها بهتر توپ گیری کردم ، از همه هجده ساله ها بهتر سرویس زدم ، از همه هجده ساله ها بهتر سرپنجه و ساعد زدم و با هر دفاع موفقیت آمیز بهش نگاه میکردم تا عکس العملش رو ببینم ، اون هم برای  این که نگاهش به نگاهم گره نخوره سرش رو زیر می انداخت .

برای خودم هم عجیب بود که چرا نسبت به این برخورد حساسیت به خرج میدادم.( انقدری که حتی خاطرش رو نوشتم) . اون روز برای لحظاتی تمام دوران هجده سالگیم مثل برق و باد از جلوی چشمم گذشت و دلم برای اون دوران تنگ شد .پیش خودم فکر کردم:

“دوران هجده سالگی پر

دوران نوزده سالگی پر

تمام دوران بیست سالگی پر پر پر”

اما امروز که  داشتم خرمن موهای خرمایی رنگ دخترم ریحانه رو برس میزدم ؛ یهو دلم براش ضعف رفت و گونه های لاغرش رو بوسیدم . دستم رو گذاشتم توی گودی کمرش و بهش گفتم:"سال دیگه موهات تا اینجا میشه” اونم خوشحال شد و لبخند دلنشین و دوست داشتنیش رو از توی آینه بهم نشون داد و بعد برگشت و دستاش رو دور گردنم محکم حلقه کرد و منو بوسیدو گفت :"دَسِد (دستت) درد نکونه مامان” . اون لحظه انگار که خدا دنیا رو بهم داده باشه منم محکمتر بغلش کردم  و پیش خودم فکر کردم ای کاش از این دختر کوچولوهای لاغر اندام دو سه تای دیگه داشتم.راستش خاطره روز باشگاه توی ذهنم مرور شد و احساس کردم باوجود ریحانه که همه هستی منه هیچوقت دوست ندارم به هجده سالگی برگردم.احساس کردم سمت مادری رو با هیچ چیز دیگه  توی دنیا نمی تونم معاوضه کنم حتی اگه قرار بشه به هجده سالگی برگردم.

 


موضوعات: روزانه نوشت
   چهارشنبه 18 مرداد 1396
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)
نظر از: صهباء [عضو] 

سلام واحترام خدمت همه دوستان مثل دسته گلم.
التماس دعا دارم به همگی.

1396/06/05 @ 11:25
نظر از: شهدای حرم [عضو] 

سلام خواهر گلم
نمیدونم چرا یه دلم هواتا کرد
دلما برا مادر شدن اب انداختی
خدا ریحانه را برات نگه دارره گلم

1396/06/03 @ 23:07
نظر از: خادم المهدی [عضو] 
5 stars

سلام
خدا ریحانه را برات نگه داره
و سایه مادرش همیشه رو سرش باشه

1396/05/31 @ 18:27
نظر از: . . . ماریا . . . [عضو] 

من خیلی با سن و سال کاری ندارم! هنوز خودم را همون دختر 18 ساله میدونم با همون شیطنت ها و وقت گذرانی ها.
در این مواقع فقط باید لبخند زد و رد شد :) حرف دیگران فقط حرفه
همین. . .

1396/05/20 @ 23:55


فرم در حال بارگذاری ...