بعضی از روزا برای نماز ظهر میرم مسجد آقاعلی بابا توی خیابون حافظ.امروز سر کوچه مسجد که رسیدم بوی قهوه ی مغازه قهوه فروشی زنده م کرد.با یه فنجون تُرک خستگی کلاس مبادی رو از تنم بیرون کردم.بعدش رفتم مسجد آقاعلی بابا…

دقت کردین در بعضی از مساجد ایستادن توی صف اول نماز جماعت موروثیه یا مثل سندیِ که انداختن پشت قباله ی ازدواج یه تعدادی از مامومین و هیچ تازه واردی حق غصب نداره؟!برخلاف اون مساجد، به محض پا گذاشتن توی شبستان مسجد آقاعلی بابا ،همه با مهربونی آدم رو به صف جلو نماز جماعت دعوت میکنن. یه حاج خانمی هم هست که بوی عطر گل محمدی میده و اگه چادر نماز و جانماز نداشته باشی، برات چادر گل گلی میاره و سجاده پهن میکنه.تازه امروز متوجه شدم یکی از حاج خانما هم مسئول نظارت بر صحت نماز جماعت مامومینه. یه پیرزن مُبادی آداب که قیافه بامزه اش منو یاد نخودچی توی آجیل شب عید میندازه. امروز پیرزن بعد از اتمام نماز ظهر با من دست داد و گفت:«ببخشید دختِرَم،شوما قیامی متصل به رکوعِ دا انجام دادی؟من زودتِری شوما نماز بَستم نفَمیدَم چیکار کردی،میگن اِگه قیامی متصل به رکوع آ انجام ندیم نمازمون باطله».پیش خودم فکر کردم :«این حاج خانم وسط نماز حواسش به درست و غلط بودن نماز منه یا حضور قلب توی نماز خودش؟!».خنده م گرفت؛ولی سعی کردم خویشتن داری پیشه کنم. سرَم رو به نشونه تایید پایین آوردم و گفتم:«بله مادر جون، انجام دادم». از زیر عینکش بهم یه نگاه انداخت بعد دست کرد داخل کیسه جانماز روبان دوزی شدَش و مثل کسی که بخواد دختر بچه تازه به تکلیف رسیده ایی رو تشویق کنه یه شکلات بهم داد و گفت:«بذار بعدی نمازِ د بُخور،ایشا الله خوشبخت بشی».شکلات رو گرفتم و گفتم:«چشم مادر،ممنونم،ان شاالله همگی عاقبت بخیر بشیم». انگار که از حرفم خوشش اومده باشه با دست چروکیده ش زد سر شونه م و گفت:«الهی،الهی».

یه رسم خوبه دیگه که توی مسجدآقاعلی بابا مورد توجه، خوندن یک صفحه قرآن وترجمه اون بعداز نمازِ. اول قاری یه صفحه قرآن میخونه و بعد صوتِ ضبط شده ی ترجمه از بلندگو پخش میشه .تُن صدای گوینده اونقدر قوی و جذابه که احساس میکنم قلّه چهل تَنِ کوه تفتان رو فتح کردم. همیشه به پایان ترجمه که میرسه دوست دارم هزار مرتبه پشت سر هم تکرار کنه:«راست گفت خدای بلند مرتبه و بزرگ».امروز کل مسیر مسجد تا خونه صدای گوینده توی ذهنم مرور میشد :«راست گفت خدای بلند مرتبه و بزرگ»و با هر گامی که بر میداشتم ؛فتح قله های متعدد، گل لبخند رو گوشه لبهام مینشوند.

   سه شنبه 5 دی 13969 نظر »

 

 همین طور که امروز دست در دست بارون توی کوچه پس کوچه های شهر پرسه میزدیم و باهم گل میگفتیم و گل میشنفتیم ؛ اینو دیدم.

 

 

در آینده عکس تابلوی خیابون ،نام شهر یا استانی روی نقشه جغرافیا…

همین الان هم ، بهم مژده نام گذاری یه کشور رو دادن .فقط هنوز نمیدونم کدوم قاره رو انتخاب کنم!؟

 

آرزو نوشت:دوست دارم زنگ تک تک خونه های این کوچه رو بزنم و فرار کنم.اگرم کسی اعتراض کرد؛بگم:"چار دیواری اختیاری"!

کلیدواژه ها: اصفهان, کوچه صهبا
   سه شنبه 5 دی 13966 نظر »

 

 

 

بارون اگه نیاد!

زلزله اگه بیاد!

هوایِ دلِ آسمون اگه چرک و غبار گرفته باشه!

من امشب درون دلهایی چله نشین هستم که برای پرداخت عوارض خروج از اون دلها تا آخرین  دَم و باز دَمَم هم ، مستطیع نمی شَم.

تنها کاری که از دستم برمیاد،قربون و صدقه رفتن برای آسمونِ دلِ پاک و یک دست سفیدیِ که امن ترین جایگاه عالمه و اسمش خانواده اس.

ما تا همو داریم، غم نداریم، میخواد بارون بیاد میخواد نیاد!

«یلدامون مبارک»

کلیدواژه ها: خانواده, شب یلدا
   جمعه 1 دی 1396نظر دهید »

 

شب ،موقع خاموش کردن آخرین چراغ روشن خانه و آماده شدن برای خواب،حرفی از ته دلم می آید و می نشیند زیر گوشهایم.«از کجا معلوم فردا صبح از خواب بیدار شدی!؟»دلم این حرف را میزند و من را به خودم واگذار میکند.حرف دلم می آید زیر گوشم ،راهش را به درون مغزم پیدا میکند و با سرعت مافوق نور درون ذهنم پیچ و تاب میخورد و جولان میدهد. اولش خیلی لجم میگیرد.دوست دارم زبان دلم را گره بزنم و گیس هایش را بکشم تا دیگر فکر این تلنگر زدنها به سرش نزند.

به خودم میگویم:«لعنتی،امشب هم که مجبور به بی خوابی کشیدن برای امتحان فردا نیستی، ببین چطور ذهنت را درگیر حرفِ این دلِ بادی به هر جهت کردی»! اما هیچ راه فراری نیست .انقدر در این مدت سندرم مرگ و میرهای یکدفعه ایی به جان همه افتاده و خبر مصیبت های پیش بینی نشده از گزارشگرهای رادیو و تلویزیون قوت غالب ناهار و شاممان شده که حرف حق و تلخِ دلم را نمی توانم نشنیده بگیرم.

دو فرشته زمینی ام(دختر و همسرم)خوابیده اند. یک دل سیر نگاهشان میکنم.کاش دلم می آمد  بیدارشان کنم! تلگرامم را چک میکنم. محمد آن لاین است.به او پیام میدهم :«محمد،میدونی چیه؟»

_«چیه؟»

-«دارم به این فکر میکنم اگه فردا صبح از خواب بیدار نشدم چی به سر ریحانه و جواد میاد؟»

_«هی بت گفتم هر این کتاب کوفتیارو نخون. گوش نمیدی که ؛ دیدی آخرش زد به سرت»!

چند تا استیکر خنده هم پشت بندش میفرستد.بلاکش میکنم ؛ تا یاد بگیرد چطور باید احترام خواهرش را نگه دارد.بعد شروع میکنم با همه اجزای خانه خداحافظی کردن.«خداحافظ قابهای ترمه قشنگم.خداحافظ گلدان مرجان دوست داشتنی ام که مدام با برگهای سبزت فال دوستم داره،دوستم نداره میگرفتم. خدا حافظ پرده های نارنجی،ببخشید اگر در شستشویتان زیاده روی کردم.خداحافظ در ،خداحافظ فرش،خدا حافظ تلویزیون، خداحافظ…»سکانس های جور وا جور زندگی جلوی چشمانم اکران میشوند . موقعیتهایی که میتوانستم خوش باشم و لذت ببرم ؛ اما همین طور مفتکی به فنا رفت.بغضم میگیرد«ظلَمتُ نفسی،ظَلَمتُ نفسی،ظَلَمتُ نفسی …»

استاد یکی یکی برگه های امتحان را به بچه ها میدهد. گوشه کلاسمان یک استخر آب بزرگ است هی سوالها را جواب میدهم هی میروم توی استخر شنا میکنم .هی سوالها را جواب می هم و از روی صندلی های کلاس پرواز میکنم. به برگه امتحان بقیه نگاه میکنم.بعضی از بچه ها جواب سوال ها را نمیدانند. بهشان میگویم:« بیاین توی این استخر شنا کنید». ولی آنها از سوالهای امتحان درمانده شده اند . بی خیالشان میشوم و دوباره می روم توی استخر گوشه کلاس شنا میکنم. از توی استخر صدای زنگ ساعت موبایلم می آید .کسی اسم کوچکم را داخل آب میگوید و سر شانه ام میزند. توی استخر شنای پروانه میروم.همین طور پرانه میزنم و تا آسمان اوج میگیرم .از توی آسمان هم کسی صدایم میکند و دستی به شانه ام میزند.صدایش خیلی آشناست . یکدفعه از بالای آسمان می افتم پایین.قلبم به شدت میزند.چشمانم را به زور باز میکنم.همسرم دستش را از روی شانه ام بر میدارد و میگوید:«صبح بخیر.بیداری؟ اذونُ گفتن.پاشو تا مجبور نشدی قضا شو بخونی».

 

 

   جمعه 1 دی 1396نظر دهید »

 

در طول مدتی که از عمر من گذشته ؛ دوره هایی بوده ؛که مدام رجز خوانی میکردم و هَل مِن مبارز می طلبیدم و با تمام قوا و ابزار آلات جنگی مثل زره ،کلاه خود ،گرز،شمشیر ، خنجر و نیزه سرازیر میدان جنگ می شدم .*جنگ با زندگی.اما امروز ، یکشنبه ی تصمیم بود.قرار بر این شد؛ گوشه ای از خانه یا حتی شده یک قسمت از دیوار اتاق را تبدیل کنم به موزه خانگی و تمام ابزار آلات جنگی را بگذارم داخل موزه خانگی ام.یک صندلیِ راک هم بگذارم کنارش و همین طور که روی صندلی  نشسته ام و سو وشون می خوانم و دم نوش آویشن میخورم ؛ به نیزه زمین گذاشته و شمشیر غلاف کرده ام عشق بورزم.از امروز به بعد، فقط به صلح فکر می کنم ؛ تا مرحله به مرحله ،به بوسه گاه نزدیک شوم.بوسه گاه زندگی!

 

*درسته که الان در عصر تکنولوژی به سر میبریم و معمولا همه با بمب اتم و اَخَواتش به میدان جنگ میرن ؛ ولی من کلا هر چیزی رو از نوع با اصالتش میپسندم.حتی جنگیدن رو!


موضوعات: روزانه نوشت
   دوشنبه 27 آذر 13964 نظر »

1 ... 13 14 15 ...16 ... 18 ...20 ...21 22 23 ... 35