سرایت گرما » |
وقتی تحویل دارِ کتابخانه، کتاب را روی پیشخوان گذاشت،جلدِ خط نیافتاده و دست نخورده ی کتاب، لبخند ریزی زد و خودپسندانه گفت:«خوش به حالت که میخوای منو بخونی»!!
از روی پیشخوان برش داشتم.دستم را روی دهانش گذاشتم و سریع داخلِ کیفم جاسازی کردم، تا صدای پُز دادن هایش را کسی نشنود.زمانه ی خیلی بدیست.از بس کتابهایِ آش و لاشِ کتابخانه نصیبم شده،حالا یکبار هم که« قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند» تا اولین خواننده ی کتابی نو باشم، باید منت گذاری هایش را هم تحمل کنم…
روی نیمکت نشستم. با احتیاط درِ کیفم را باز کردم و خودکار و دفترچه ی یادداشتم را بیرون آوردم.خودکار را گذاشتم پشت گوشم (مثل نجارها) بعد آرام کتاب را تا روی زانوهام کشیدم.صفحه ی اول را که باز کردم،بوی کاغذ نو و چاپِ پُررنگِ جمله ها، داد میزد تا به حال کسی این کتاب را نخوانده.خوش دست و تو دل برو.(کتابها تو دل برو هستند؟) اجازه دهید زیادی دست و دلبازی نکنم.فقط گذاشتمش روی صورتم و بو کشیدم.بو کشیدم.بو کشیدم…
بله ،بله، میدانم شما هم از بوی کتابِ نو، خوش تان می آید…
سلام صهبا جونم
کجایی عزیزم
دلم برات یذره شده
سلام
اینقدر ننوشتین که اسم وبلاگتون یادم رفته بود
کلی فکر کردم تا یادم اومد!!
سلام عزیزدل
منم باهات هم سلیقم
بوی کاغذو خیلی دوست دارم
https://kosar-esfahan.kowsarblog.ir/
سلام ریحانه عزیز
احتمالا توی آفرینش بعدی درخت خواهیم بود:)
سلام ممنون از معرفی تان
سلام صهبا خانوم! منم از بوی کتاب نو خوشم میاد!
ممنون بابت معرفی کتاب!
ـــــ
ورود مجددتون مبارک
سلاااااااام صهبا جان
مشتاق دیدارت . ممنون از معرفی کتاب .
من اگه تو کتابخونه ی کتاب نو قسمتم بشه کلی ذوق زده میشم .اینقدر که پز دادن هاش را متوجه نمیشم ، از این به بعد باید بیشتر توجه کنم .:)))))
سلام تسنیم جان.ممنون :)
این کتاب،یه جور به خصوص اهل پز دادن بود.بخونی متوجه میشی… :)
خوش برگشتی صهباء خانوم :)
از این دورانی که با بعضی از عالیجنابان دنیای نویسندگی داشتی بنویس :)
چقدر خوب که اومدی :)))
کاش یک کوچولو در مورد کتاب می گفتی صهبا، اسمش مجذوبم کرد…
انگار که دورانی رو با بعضی از عالیجنابان دنیای نویسندگی سپری کرده باشی.یا از یه سفر طولانی برگشته باشی…
:))
با سلام و احترام
مطلب شما در قسمت مطالب منتخب درج گردید.
موفق باشید
فرم در حال بارگذاری ...