زیر آفتاب،ذرّه بین به دست،به تماشایم ایستاده ای؟!
دارم زیر نگاهت شعله ور میشوم!
نگاهم نکن!
صدایم کن!
تا پاسخ دهم:«به روی چشم.آمدم»!
از هر روشی که به ذهنتان برسد استفاده کرده ام.
تازگیها مثل سرخ پوست ها دلم را سوزانده ام!
تا شاید از روی دود،پیام را بگیرد.
نگرفت.
نیامد.
آبی روی آتش دلتنگی ام نشد.
یاد گرفته ام از کنار اموری که نقش منجی را در زندگی ام دارند،ساده نگذرم.مثلا از کنار «پیاده روی»هایم.شاید در نگاه اول«پیاده روی» خیلی جزئی و پیش پا افتاده به چشم بیاید.ولی همین کمترین،گاهی روحم را نجات میدهد.میدانی؟ به نظر من «پیاده روی» رسالت دارد.بیشتر که فکر میکنم،میبینم کاشف هم دارد! کاشف «پیاده روی»را میشناسی؟
کاش میتوانستم آنقدر دور شوم که بعضی چیزها را نبینم.که بعضی چیزها را نشنوم.
+قرآن میخوانید و از طولانی شدن بیماری کسی خوشحالید!؟روزه میگیرید و با زبان روزه از حجاب کسی بدگویی میکنید!؟مگر هنوز گرسنه اید که به «افطار چی بخوریم؟» هم فکر میکنید!؟
اسمش را چه میشود گذاشت؛اینکه لابه لای صورت همه، دنبال صورت تو میگردم؟!