« نازک نارنجیِ عزیز | آلبوم قدیمی » |
از روی عمد مسیری را انتخاب کردم که بر خلاف حرکت تاکسی ها و اتوبوس ها باشد.دلم نمی آمد باران ببارد و پاشنه ی بلند کفشهایم وسوسه ام کنند تا، تاکسی بگیرم یا سوار اتوبوس شوم و قید پیاده روی در باران را بزنم.علاوه بر آن، قدم زدن زیرِ بازارچه ی آن خیابان را هم دوست داشتم.طاق های بلند و چشمه ایی بازارچه ؛صدای پاشنه ی کفشهایم را بازتاب میکرد و هر مصوتی بارها و بارها به گوشم میرسید.
بعد از بازارچه ،کتابخانه ایی هم هست؛ که دوسالی میشود درش را تخته کرده اند ولی از قرار،آن روز کسی در و پنجرههایش را باز کرده بود تا هوای نمناک بارانی بدود داخلش ؛شاید هم :” آخ جووون ،کتابخونه رو راه انداختن!". سریع از لای خرت و پرتهای داخل کیف لیست کتابهایی که مدتها در پی شان بودم را بیرون کشیدم.با سر انگشتهایم کاغذش را صاف کردم و دویست بار به عناوین نگاه انداختم تا کتابی را از قلم نیاندازم.هوای خیس را چند مرتبه عمیق نفس کشیدم و وارد کتابخانه شدم .
صندلی های سفید پلاستیکی وسط مخزن کتاب ،مثل سربازها، به صف شده بودند و خانم میانسالی روی یکی از آنها نشسته و همین طور که تا شکم توی موبایلش فرو رفته بود به سه نفری که دور و برش میچرخیدند؛ امر ونهی میکرد.یادم نیست؛ اول رنگِ جیغ رژ لبش را دیدم یا شکم قلمبه اش را ؟!. سلام کردم و گفتم:"پس کتاباکجاس؟"هنوز مزه ی پس کتابا کجاس؟، از گلویم پایین نرفته بود که سرش را از داخل موبایلش بیرون آورد و با خنده ایی تمسخر آمیز گفت:"خواب دیدی خیر باشه!دوساله که کتابخونه تعطیله.کتاباشم گوشه ی انبار شهرداری داره خاک میخوره؛حالام اومدیم صندلیا رو ببریم پیشِ کتابا".
سرم را انداختم پایین .زیر لبی خداحافظی کردم و از آنجا خارج شدم.بعد لیست کتابها را مچاله و گذاشتم توی جیب مانتوم:"تو هم این گوشه خاک بخور!". چرا باید این طوری باشد؟!همیشه وسط خوشحالی و ذوق زدگی یکی پیدا شود ؛تیری بیاندازد و چشمهای ذوقم را کور کند.
احسنت
فرم در حال بارگذاری ...