« سُرخ بچه | اگه سلبریتی بودم ! » |
موومان هشتم سفر
خاکِ شهر در آغوشِ تب دار خورشید خمیازه های کش دار میکشد.از همه جا بوی کاهگل می آید و با بوی نَمِ آب انبارهای قدیمی غاطی میشود.آنچه از این آب انبارها باقی مانده دیوارهای شوره گرفته و راه پله هایِ غرقِ ته سیگار است.نه آبی و نه نشانه ی حیاتی!
تقریبا کل شهر به ثبت جهانی یونسکو رسیده.این بدان معناست که کسی حق تعرض به بناها را ندارد حتی اگر مالک آن باشد.سبک معماری و همزیستی مسالمت آمیز با آب و هوا شگفت انگیز و تردید آور است.«آیا واقعا مردم از این شرایط راضی اند؟!»
در آفتاب راه میروم.عرق میریزم و کنار هر دیوار بلندی که سایه ی بلندِ تابستانی اش را روی زمین انداخته؛ قلُپ قلُپ آب خنک مینوشم و به بهانه ی آدرس پرسیدن با یزدی ها همکلام میشوم.چقدر دلم میخواهد اسم کوچکم را میدانستند تا لابه لای گفتگوهایمان چند باری آن را با لهجه ی دلنشین یزدی میشنیدم.
حرفهایمان که تمام میشود؛ به او میگویم:«دوست دارم لهجه تُ ببلعم!». غَش میکند از خنده و در جوابم میگوید:«دو دقیقه ی دیگه اینجا بایستی؛ من،هم لهجه ی تو رو میبلعم و هم چال روی صورتتُ!».معلوم میشود او هم از مصاحبت با من مستفیض شده.ما با هم دوست میشویم و دست میدهیم ؛ زیر سایه ی دیواری در کوچه ی «آشتی کنان».
اینجا ایساتیس است.شهر خورشید.شهرِ ماه های کوتاه سرما و ماه های بلند گرما و من همپایِ آفتاب شده ام.گام به گام…
چال صورت،چه خوشگل عزیزم
وای چقدر این یزدی ها لهجه شیرینی دارند(لهجه ت ببلعم) قشنگترین جمله ای بود که میشد برای این شیرینی به کار برد.
یاد ملیحه افتادم ،تو همایش قم که یزدی بود و با اون لهجه شیرینش نقل مجلس شده بود.
کاملا موافقم با نظرت پینار جان.اصلا یه آهنگی توی صداشونه که نگو!
دقیقا چال صورتتو خوب اومده، عآآآآشقشم! :)
إإ ما هم ازین کوچه های آشتی کنون داریم ((:
با سلام و احترام
مطلب شما در قسمت مطالب منتخب درج گردید.
موفق باشید
فرم در حال بارگذاری ...