«دِسِرِ افطاری که باید»

 

مواد لازم جهت تهیه ی ژله رولی

۱-یک عدد دختر بچه که سماجت درونش عود کرده!

۲-دو عدد پدر و مادر که دوست دارند دختری هنرمند و کدبانو تحویل جامعه بدهند!

۳-یک بسته پودر ژله با اسانس دلخواه.(ریحانه با طعم هلو انتخاب کرد)

۴-یک لیوان آب جوش.

۵-یک لیوان بستنی وانیلی که به جای یک لیوان آب سرد با ژله ها مخلوط میشود.

۶-سلفون،سینی و به اندازه ی نصف بند انگشت روغن مایع.

 

در ابتدا باید صبحِ خیلی زود باشد.نه صبحِ خیلی زودِ یک روزِ معمولی! بلکه صبحِ خیلی زودِ یک روزِ تعطیل در ماه مبارک رمضان.به انضمام این که شبِ قبل هم برای افطار مهمان داشته اید و تا دیر وقت مشغول پاک و پوک و جمع و جورِ ریخت و پاش های مهمانی بوده اید…

باید دختر جانتان صبح همان روز مذکور، هنوز سرش را از خواب بلند نکرده،بالای سرِ تختخوابتان ظاهر شود! در حالی که پایش را تا زانو توی یک کفش فرو کرده یا منطبق با زبان و ادبیات کوچه بازاری، گیرِ سه پیچ داده که «امروز میخوام برا افطاری ژله ی رولی درست کنم.پاشید بریم پودر ژله بخریم، بستنیِ وانیلی ام میخوام.پاشید دیگه!»…

وقتی مواد لازم را که در بالا به آن اشاره شد،از فروشگاه خریدید و لوازم مورد نیاز را آماده کردید،بدانید و آگاه باشید که وظیفه ی شما تا همین جا بوده.پس بهتر است بروید و سَرِ خود را به هر کارِ دیگری جز دخالت در کار دخترکتان گرم کنید و بگذارید او با تکیه بر دقتِ نظر و توانایی هایش،هر طور که دلش میخواهد و صلاح میداند ژله ی رولی اش را بپیچد…

در پایان شما و همسر جانتان نتیجه ی تحسین برانگیزِ دستهای هنر آفرینِ فرزندِ دلبندتان را مشاهده کرده و خاطره ی تلخِ پاره پاره شدن خوابِ اول صبح یک روز تعطیل را به کلی فراموش میکنید،وقتی خوشمزگیِ ژله های دختر پیچ را قورت میدهد!!

 

 

+بچه ها در دورهمی ها و مهمانی ها،صاحبِ انگیزه ها و ایده های خلّاق میشوند.لطفاً با چارچوبهای خودخواهانه و قطع رابطه با خویشاوندان، این امتیاز و موقعیت را غصب نکنید.

   جمعه 11 خرداد 13978 نظر »

 

خوبی اعتقاد به توسل،چشیدن شیرینی امیدواریست.گاهی پیش خودم فکر میکنم شَمَن ها یا بودایی ها که مُرده هایشان را میسوزانند و خاکسترشان را به باد میدهند،برای متوسل شدن باید دست به دامن مولکولهای هوا بشوند؟! بی راه نیست که اشتباه میروند و از خدا بُت میتراشند و شئ ملموس را پرستش میکنند.

ما مسلمانها خدای نادیده را میپرستیم.اما به دلیل اعتقادمان به توسل،میرویم امامزاده.همین که چشممان بیافتد به چراغ سبز وسط ضریح،انگار که روی دانه های امیدواری توی قلبمان،آب پاشیده باشند یا دانه ها نور و خاک مناسب برای رشد یافته باشند،شروع میکنند به جوانه زدن! این طور نیست؟

دوربین عکاسی با خودم نبردم که گُلهای کنده کاری شده روی درهای چوب گردویی امامزاده اسماعیل خیالاتم را ندزدند،همین طور رنگ تمشکی سقف قوسی شکل بالای ضریح،که اگر دست من بود یاسی اش میکردم.از روی سنگ قبری که مربوط به سنه ی ۱۲۴۴ بود رد شدم.از صاحب اش چه مانده؟هیچ،فقط همین سنگ قبر که احتمالا تا چندین سالِ پیش مأمن بستگان خدا بیامرزش بوده.

به محض ورود به اتاقکِ اصلی تفاوت دمای داخل با خارج خورد به صورتم.انگار زیر درخت غان ایستاده باشم و نسیم ملایمی هم بپیچد زیر لباسم و پوست بدنم را خنک کند.هر چهار گوشه ی ضریح توسط مردی اِشغال شده بود.یکی درازکش،یکی سر به زانو،یکی خم شده بود روی موبایلش و یکی هم سلام نماز میداد.

«زَنونه مَردونه،جدا نیست؟!»این را گفتم و قیافه ام رفت توی هم.سریع خودشان را جمع و جور کردند و دسته جمعی یک گوشه منظم و مرتب نشستند.من هم خزیدم گوشه ی دنج همیشگی ام. ضعف داشتم،شدید! هوس بستنی نسکافه ای هم کرده بودم صلاة ماه رمضانی!! نمی خواستم احساساتی بازی در بیاورم.ولی همین که پیشانی ام را چسباندم به ضریح چوبی و انگشتهایم دور شبکه های برنجی پیچک شد،دیدم دارم از توی دلم همه ی رازهای مگو را باصدای بی صدایی میریزم توی دامن امامزاده.همه ی حرفهایی که نه میشد برای کسی بازگو کرد و نه حتی درباره شان نوشت.

گفتم،گفتم،گفتم.حرفهایم که تمام شد،نفس عمیق خودش آمد.بعدچشمهایم دوید وسط تمشکی های سقف گنبدی بالای ضریح.همان سقفی که دلم میخواست یاسی رنگ باشد.همانجا که خدا ایستاده بود و بوی نگاهش به من میخورد.میدانستید نگاه خدا بو دارد؟! من وقتی پیرزن از کنارم رد شد و گفت:«حاجت روا بشی دخترم» بوی نگاه خدا به مشامم خورد.گفتم:«ممنونم مادرجان، التماس دعا».تسبیح یاقوتی رنگی را گذاشت کف دستم و گفت:«محتاجم به دعا».

زنهایی که توی شبستان کناری جزء خوانی میکردند،مثل دانه های تسبیحِ گسیخته، پخش شدند دور ضریح! هر چهار مرد، اول چپ چپ به هم نگاه کردند بعد بلند شدند و رفتند بیرون.یک نفرشان هم نگفت:«این قسمت مردونه ست»!

 تسبیح را مشت کردم و از ضریح فاصله گرفتم.فاصله گرفتم تا مدلِ متوسل شدن بقیه را هم ببینم.مدلِ بازگو کردن رازهای سر به مُهر.مدلِ آدمهایی که شامه هایشان هوس نگاه خدا کرده.مدلِ نفس عمیق کشیدن ها و تبدیل شدن آدمهای مستأصل و پریشان به امیدوارانِ التماس دعا گو.

   یکشنبه 6 خرداد 139710 نظر »

تا چشم بر هم گذاشتم،یک سوم روزهایت مثل برق گذشت و من هنوز اندر خم کوچه ی بلاتکلیفی نفس زنان وامانده ام.

 

+نکند درنیابتم،تمام شوی!


موضوعات: روزانه نوشت
   شنبه 5 خرداد 1397نظر دهید »

از هر روشی که به ذهنتان برسد استفاده کرده ام.

تازگیها مثل سرخ پوست ها دلم را سوزانده ام!

تا شاید از روی دود،پیام را بگیرد.

نگرفت.

نیامد.

آبی روی آتش دلتنگی ام نشد.


موضوعات: کوتاه نوشت
   جمعه 4 خرداد 13974 نظر »

 

روزهای بلند قدِ بهار، بهترین فرصت را به تو میدهد که  غروب نشده،تمام کج خلقی های سرِ صبح را به دست فراموشی بسپاری.

روزهای بلند قدِ بهار،بهترین فرصت را به تو میدهد که وقتی آفتاب به کمر ظهر پیچید.دستهایت را فرو کنی توی حوضِ نقاشی. با لاجوردی ها و شرابی ها و فسفری ها وضو بگیری.موذّنَ ت هم بشود صدای چَکُشِ مِسگرها.پیش نمازَت هم بشود همان پیرمردِ نقاشِ زیر بازارچه، که روی برگِ درختها مینیاتور میکشید.که متکبر نبود و عُجب نمی ورزید و از روی تدبیر حرف می زد.که همه ی نشانه های عادل بودنش را میشد از روی توازن رنگها ،توی تابلوهای نقاشی اش فهمید.

روزهای بلند قدِ بهار،بهترین فرصت را به تو میدهد که طرح بزنی و واژه های شکوفه ای بسازی.واژه های شکوفه ایت که جان بگیرند،میتوانند مرا در آغوش بکشند .موهایم را از روی پیشانی ام کنار بزنند و صورتم را مستانه بوسه باران کنند.شرط اش هم این است که تکیه دهی به پایه های رنگین کمان و طرح بزنی،طرح بزنی،طرح بزنی.طرح های نو و تازه!!

اگر من زبان رنگها باشم و تو زبان طرح ها و الگو ها.آن وقت است که من مکمل تو شده ام و تو مکمل من.آن وقت است که هر دو نفرمان به امامت پیرمردِ نقاشِ زیر بازارچه نماز میبندیم.آن وقت است که قبله هایمان واحد میشود.هدفها و آرزوهایمان هم.آن وقت است که روزهای بلند قدِ بهار،شب هنگام، سَرَش را با افتخار بالا میگیرد و میگوید:«من همان روزی هستم که مثل دیروز نیست!»

   دوشنبه 31 اردیبهشت 13978 نظر »

1 ... 20 21 22 ...23 ... 25 ...27 ...28 29 30 ... 65