باب چهارم سفر

زمان:  نهم فروردین، ۷:۲۹ صبح

مکان: شهر ده دز،روستای برآفتاب ظفری،خانه ی مریم بانو .

 

یکی از محسنات سفر این است که در اثر معاشرت با اقوام مختلف، دسته بندیها و طبقه بندیهایی که از  آدمها توی ذهنمان ساخته ایم تغییر شکل پیدا میکنند و  معیارهایمان در تعریف آدم خوب و آدم بد،رنگ میبازد. چه بسا این نتیجه هم برایمان حاصل شود که اصلا ما عددی نیستیم تا بتوانیم خوبی و بدی دیگران را  تخمین بزنیم ومورد سنجش قرار دهیم.

زندگی با رشد گیاهان در دامان طبیعت، به تماشای بهار نشستن در طول سفر، یافتن دست یاری دهنده ای(در بیراهه های سرزمین های غریب)که جز نیکی و رفاقت نیت دیگری ندارد، سیراب شدن از مهربانی و صداقت بی بدیل یک زن روستایی ،همه و همه بابهای فرجی است که تنها در راه سفر به رویمان گشوده میشود و جان و اندیشه مان را به متعادل ترین و به روزترین دسته بندی از آدمها پیوند میزند و ما را به این باور میرساند که آدمها یا برادر آیینی ما هستند و یا مانند ما انسانند.حالا مخاطب در هر کدام از این دو دسته که قرار گیرد؛ آداب و رسومش هم قابل احترام است.

 

+دیشب مریم بانو ،ملکه ی رنگین کمانی روستای برآفتاب ،سخاوتمندانه ما را به مراسم عروسی برادرش دعوت کرد و من در میان جادوی لباسهای رنگارنگ، اصیل ترین پایکوبی تمام عمرم را به نظاره نشستم…

کلیدواژه ها: ایرانگردی

موضوعات: سفر نوشت
   چهارشنبه 8 فروردین 13972 نظر »

 

باب سوم سفر

زمان: ۷:۴۳ صبح

مکان: شهر ده دز،روستای برآفتاب ظفری،لب ایوان خانه ی مریم بانو .

 

واژه هایم خلاصه میشود در صدای عروسی گنجشکها روی شاخه ی درخت بلوط خانه ی مریم بانو و صدای بزغاله ها ، مرغ ها و خروس ها که سکوت روستای زبرجد پوش «برآفتاب»را میشکند.مزارع روستا زیر کشت جو هستند و از رودخانه ی کارون حَق آب دارند.چندین هکتار جنگل بلوط تا کمرکش کوههای اطراف پیشروی کرده و رگه هایی از برف لابه لای آنها به چشم میخورد.آنقدر آسمان آبی ست که ناخودآگاه جمله ی«به به ،به این هوا!» ورد زبان همسفریهایم شده.

توی ایوان،دور سفره ی صبحانه نشسته ایم که هفت هشتا بزغاله میریزند وسط حیاط.بزغاله ی سیاه و قهوه ای رنگی جستی میزند و میاید روی پله ی ایوان،بعد در یک چشم به هم زدن خیز میگیرد و از سر شانه ی آتنا ،خودش را پهنِ سفره ی صبحانه میکند! قشقرقی به پا میشود بیا و ببین! هر کسی هر طور که میتواند نان ها و خامه عسل ها و استکانهای چایی را از زیر سُم های بزغاله نجات میدهد.محمد از خنده ریسه رفته.ریحانه میگوید:«من تا حالا اینقدر از نزدیک آغوش طبیعتو لمس نکرده بودم!»…

   سه شنبه 7 فروردین 1397نظر دهید »

 

باب دوم سفر

زمان: ۱۷:۴۱

مکان:شهر ده دز،روستای زراس،چهل و پنج کیلومتری شهر ایذه.

 

گنبد وگلدسته ی امامزاده شهپیر، آن طرف رود کارون در دامنه ی رشته کوههای زاگرس میدرخشد.انگار تقدیر چنین رقم خورده که این انگشتری زرین روی انگشتان سبز دشتهای آن سوی کارون جاگیر شود.هجده خودرو منتظر آمدن لنچ ،توی یک صف پشت سر هم قطار شده اند تا به آن طرف رودخانه بروند.ماشین های ما ششمین ،هفتمین و هشتمین هستند.از ماشین پیاده میشوم و میروم کنار همسرم بازویش را میگیرم و میگویم:«به نظرم این پسره بومی این منطقه س ؛لطفا ازش بپرس اسم قُلّه ی اون طرف رودخونه چیه؟».پسره در عوض جواب پُک محکمی به سیگارش میزند و شروع میکند به غُرغُر کردن.از کُل غُرغُرهایش فقط واژه ی اصفهانی را میفهمم که دو سه بار با لَج تکرار میکند.دستم به دعا بلند میشود که:«خدایا بعضیها را شفا بده!» ولی از خواسته ام منصرف میشوم و جمله ام را اصلاح میکنم:«نه شفا نده!بذار همین طور بمونن تا ما به حالات روحی روانی خودمون امیدوار باشیم!».

پانزده دقیقه لنچ سواری و ده دقیقه رانندگی ما را از روستای زراس به روستای برآفتاب (منطقه ی سادات حسینی) میرساند و دستهای من را به دستهای مریم بانو گره میزند.مریم بانو ملکه ی رنگین کمانهاست که با لباس لُری رنگا رنگش بر سینه ی آسمان روستا نقش بسته.مریم بانو بدون اینکه ابرو درهم کند؛ نام قُلّه ی باغ شاه را میگوید.مسیر آبشار شیوند را با انگشت نشانمان میدهد . به زیارت امامزاده شهپیر سفارش میکند.خانه ی روستای اش را با رمز wifi به ما اجاره میدهد و خندان میگوید:«الهی خَش باشید!»…

 

 

   یکشنبه 5 فروردین 1397نظر دهید »

 

باب اول سفر

زمان:۱۱:۳۰ قبل از ظهر .

مکان:جاده اصفهان،خوزستان.

 

کوه خندان ایستاده ته جاده و مثل دماوند ملک الشعرای بهار کلاه خوُد سیمی به سَر کرده . از توی دهانش  خارج میشویم. خورشید آرام آرام  از پشت شیشه ی ماشین به روی دستهایم میخزد و مینشیند روی جمله های کتاب خاک غریب اثرमहिला   ঝুম্পা(خانم جومپا لاهیری) و یک عاشقانه ی هندی را پر حرارت تر میکند. به گردنه ی حلوائی چند کیلومتری شهر آلونی رسیده ایم .هر کس میخ  طرفی از جاده شده. ریحانه روی بیلبورد تبلیغاتی سمت چپ جاده را میخواند:«کتاب و آب ،هر دو در بحرانند.یکی از مصرف کم ،یکی از مصرف زیاد!» یکتا پخ میزند زیر خنده و میگوید:«دیدین!؟دیدین!؟زیر این بیلبورده یکی داشت جیش میکرد!» همه ی نگاهها به سمت سوژه مورد نظر میچرخد. با عتاب به همه شان میگویم:« چه خبرتونه؟!فکر کردین تابلوی شب پر ستاره ی ونگوگه، اینقدر اشتیاق دارین برای دیدن؟!».گلوله های خنده به سر تا پای ماشین اثابت میکند.همه میریزند به هم.محمد میبیند کسی به کسی نیست حامد همایون پلی میکند.کم کم باید بزنیم گوشه ی جاده تا قرهایشان هم خالی شود!»…

   شنبه 4 فروردین 1397نظر دهید »

 

توی میهمانی بحث «راه حق راه منه» داغ شده بود. بچه ی درونم مدام به پهلویم سُک میزد که«حوصله م سر رفت پاشو بریم توی حیاط بازی!» من هم دستش را گرفتم و نشاندمش جلوی قاب ترمه ای که به ستون وسط پذیرایی زده بودند و به او گفتم :«عزیز دل م، بُتّه جِقّه های متقارن این تابلو را بشمار تا حوصله ت سر نره!» خب باید یک جوری سرگرمش میکردم تا همبازی اش بیاید…

همبازی کودکی ام آمد؛وسط شمارش بتّه جِقّه های متقارن قاب ترمه.از پشت ستون وسط پذیرایی سرش را بیرون آورد و با چشمهای سیاهش چشمکی زد و زیر لب گفت:«یه لحظه بیا توی اتاقم کارت دارم.»از پذیرایی به اتاقش هجرت کردیم؛باهم…

هجرت کردیم از عصر سیاستها و نفیرهای «اَناالحَق»دروغکی به عصر دیوارهای کاهگلی.درب اتاق همبازی م دروازه ی شهر بی ریاها و سادگیها بود.من را گوشه ی تختش نشاند.هوای اتاقش را سرکشیدم و گفتم:«جانان،هنوز هم توی اتاقت بوی کاهگل نم خورده میاد؛مثل قدیما!»…

صدای قدیمها می آمد.گوشهایم داشت صدای بازی های دونفره ی بچگی هایمان را لمس میکرد و چشمهایم قدمهایش را که سینی به دست به طرفم می آمد دنبال.کنارم روی مخمل نیلی تختش نشست و سینی را گذاشت توی دستهایم و گفت:«سال نو مبارک،ناقابله!»…

 

 

سال که نو شد با خودم عهد کردم بال و پر خیالاتم را بچینم که یک بام و صد هوا نشود. که فقط جَلد بام وهوای خودم باشد.حالا کتاب «جوانمرد نام دیگر تو» اثر خانم عرفان نظرآهاری (عیدی جانان عزیزم) روی میز تحریر باز است و خیالات من به هزار جا سرک کشیده است.اوصیکُم به جوانمرد خواندن.جوانمردی شوید و بگذارید خیالاتتان به هر کجا که دوست دارد سَرک بکشد…

   جمعه 3 فروردین 13974 نظر »

1 ... 26 27 28 ...29 ... 31 ...33 ...34 35 36 ... 65