« مریم بانو | دستی باید تا معجزه ها را فرود آورد و آن دستِ جوانمرد است. » |
باب اول سفر
زمان:۱۱:۳۰ قبل از ظهر .
مکان:جاده اصفهان،خوزستان.
کوه خندان ایستاده ته جاده و مثل دماوند ملک الشعرای بهار کلاه خوُد سیمی به سَر کرده . از توی دهانش خارج میشویم. خورشید آرام آرام از پشت شیشه ی ماشین به روی دستهایم میخزد و مینشیند روی جمله های کتاب خاک غریب اثرमहिला ঝুম্পা(خانم جومپا لاهیری) و یک عاشقانه ی هندی را پر حرارت تر میکند. به گردنه ی حلوائی چند کیلومتری شهر آلونی رسیده ایم .هر کس میخ طرفی از جاده شده. ریحانه روی بیلبورد تبلیغاتی سمت چپ جاده را میخواند:«کتاب و آب ،هر دو در بحرانند.یکی از مصرف کم ،یکی از مصرف زیاد!» یکتا پخ میزند زیر خنده و میگوید:«دیدین!؟دیدین!؟زیر این بیلبورده یکی داشت جیش میکرد!» همه ی نگاهها به سمت سوژه مورد نظر میچرخد. با عتاب به همه شان میگویم:« چه خبرتونه؟!فکر کردین تابلوی شب پر ستاره ی ونگوگه، اینقدر اشتیاق دارین برای دیدن؟!».گلوله های خنده به سر تا پای ماشین اثابت میکند.همه میریزند به هم.محمد میبیند کسی به کسی نیست حامد همایون پلی میکند.کم کم باید بزنیم گوشه ی جاده تا قرهایشان هم خالی شود!»…
فرم در حال بارگذاری ...