پسر بچه یه سبد آبی رنگ گرفته بود دستش و توی فروشگاه لوازم التحریر چرخ میزد . رو به روی هر قفسه که میرسید سبد خریدش رو پُر و پُرتر میکرد و با خودش میگفت:«مداد قرمز ومداد سیاه که  هفتا بسته برداشتم .اِتودَ م که پنج تا دارم. دفترَم که بابا برام  ده تا چهل برگ و ده تا شصت برگ و ده تا صد برگ خریده.کاغذ رنگی نداشتم که برداشتم.بذار یه قیچیَ م بردارم.پاک کن هم که چهارتا دارم ولی از این مُدِلیا ندارم ، پس دوتاشو برمیدارم.اینم از لیوانِ تاشویِ در دار و شیش تا کاغذ کادو و سه تا چسب ماتیکی.این بسته خودکارِ اکلیلی رو هم بر میدارم تا تعداد خودکار اکلیلیام جورِ جور سی و شیش تا بشه…» مادره پشت سرِ پسر بچه راه میرفت و سرشو به حالت تاسف تکون تکون میداد و میگفت:«آفتابه لگن هفت دست ،شام و ناهار هیچی.درس خوانشو پیدا کن!».

نتیجه گیری به گردنِ خواننده 


موضوعات: روزانه نوشت
   پنجشنبه 30 شهریور 1396نظر دهید »

 

مگه نمیگن کوه به کوه نمی رسه ولی آدم به آدم میرسه؟

پس کو؟کجاست؟

چرا نمیرسه؟

کلیدواژه ها: دلتنگی, کوتاه نوشت

موضوعات: کوتاه نوشت
   پنجشنبه 30 شهریور 1396نظر دهید »

 

این حال خستگی وکوفتگی را خوش نداشتم .دوست داشتم با سن چهار، پنج سالگی پا در حرم بگذارم.فارق از همه تعلقات دوران بزرگسالی.دست در دست همه معصومیت های از دست رفته ؛ درست مثل دختر بچه ها، بایک چادر گل گلی زمینه سفید . با موهای چتری که پیشانیم را پوشانده است از این سر شبستان تا آن سر شبستان  امام خمینی را با سرعت بدوم و با سر زانوهایم روی سنگ های مرمر سر بخورم و از ته دل بخندم.
دعا دعا میکردم بعد از زیارت و گره خوردن چشمانم به ضریح مطهر حضرت معصومه سلام الله توان بدنی رو به زوال رفته جای خود را به شور و هیجان و خوشی بعد از زیارت بدهد.با تنی خسته ولی روحی بازیگوش راهی حرم شدم  .از شبستان امام خمینی که به سمت حرم رفتم توی اتاقکِ ورودیِ رواقِ خواهران، صدایِ همخوانی زنانه ای نظرم را جلب کرد .رو برگرداندم چند زن در سنین مختلف به زبان پاکستانی با صدایِ زیر ،  نوحه ایی را همخوانی میکردند.
انقدر دلنشین که پایِ رفتنم را در جا سست کرد .به سمت آنها برگشتم و به دیوار تکیه دادم .از زبانشان هیچ سر در نمی آوردم ولی سوز جاری شده در صدای نوحه شان به زمین میخ کوبم کرد .از کل نوحه هایی که به زبان پاکستانی میخواندند و بر سینه میزدند فقط این را میفهمیدم -پهلو شکسته هاههِ،پهلو شکسته هاههِ-به چهره یکیشان دقت کردم ، پوستی قهوه ایی ،چشمهایِ سیاهی که انگار معصومیت بر آن باریده بود ،ستاره ای که گوشه بینی اش برق میزد، لاغر اندام، لبهای   غنچه ایی که حالا  فقط میگفت :«پهلو شکسته هاهه»

ناخودآگاه اشکهایم جاری شد و رفته رفته هیجانی مطلوب در من شکل گرفت .همین حال و هوای تازه برایم خوشایند و کافی بود تا با طیب خاطر از این که تا حدی آداب زیارت را رعایت کرده ام با آرامش وتوجه بیشتری وارد روضه منوره شوم در حالی که هنوز درون گوشهایم زمزمه میشد-پهلوشکسته هاههِ،پهلو شکسته هاههِ.
باسیل جمعیت رو به ضریح پیش رفتم؛ جلویِ جلو ،برایم باور کردنی نبود !انقدر جلو که کف دو دستم،پهنای صورتم،قفسه سینه ام یکپارچه ضریح را حس کرد.خانم دستِ راستی ام ، با لهجه فصیح عربی بر محمد وآل محمد صلوات میفرستاد .خانم دستِ چپی ام یکریز اشک میریخت وبی بی ،بی بی میکرد. دستهایم را در شبکه های ضریح  قفل کردم .می خواستم یک جایی گوشه همین ضریح دلم را جا بگذارم.می خواستم تصویری از یک جای همین ضریح را در گالری ذهن ثبت کنم تا موقع رجعت به اصفهان بتوانم بارها وبارها  با چشمان بسته تصورش کنم و لذتی و ادای احترامی.
مشتاقانه ضریح را از نظر گذراندم.گل بوته ایی نقره ایی رنگ با قاب کوچک طلایی جمله یا فاطمه اِشفعی لی فی الجنه را بغل گرفته بود.عزیز دوست داشتنی ام را یافته بودم.همان گل بوته ایی که جمله یا فاطمه اِشفعی لی فی الجنه را بغل کرده و در هر طرف ضریح شش بار تکرار شده بود.دستم را چندین و چند بار رویش کشیدم ولی نتوانستم آن را ببوسم.فقط تصویرش را در ذهن ذخیره کردم، نفس عمیقی از روی ذوق کشیدم و جانم را از بویِ عودِ حرم سرشار .بعد آرام آرام روبه ضریح از حرم خارج شدم.


موضوعات: سفر نوشت
   چهارشنبه 29 شهریور 13968 نظر »

 

در مرکز مدیریت اصفهان

خانم عزیزپوران:«چه خوب شد که تونستی برای همایش بیای عزیزم ؛پات که نشکسته؟!»

خانم هاشمی:«وای صهباء توکجایی دختر ؟ چه قدر دلم برات تنگ شده بود ، چه خوب شد که تونستی بیای همایش ،پات که نشکسته؟!»

در اتوبوس

من ،زهرا ،ریحانه و مریم تا دل قم فک زدیم.

در اردوگاه نرجس خاتون قم

دوباره همان اتاق ها با سقف های شیروانی ،همان اکالیپتوس های ایستاده ،همان تک و توک ستاره ،همان تخت های  یک پا در زمین و یک پا در هوا، همان یارهای غایب.

درحرم حضرت معصومه سلام الله

بابا گفت :«بگو یا حضرت معصومه ما امسال محرم دست تنهاییم ؛خودتون کمکمون کنید.»

مامان گفت:«فقط بگو یا حضرت معصومه دستتون درد نکنه،بابت همه چیز تشکر.»

ریحانه گفت:«مامان سوغاتی یادت نره!»

درخواست همسر جانم بین من ،خودش و حضرت معصومه ماند.

همه شان گفتند:«نائب الزیاره ما هم باش»

آخر شب

. با توپ و تشرِ برید بگیرید بخوابید ؛رفتیم خوابیدیم


موضوعات: روزانه نوشت
   دوشنبه 27 شهریور 1396نظر دهید »

 

مادرش کجا رفته بود وقتی که زندگی هنوز ادامه داشت،وقتی که روما هنوز به او نیاز داشت تا خیلی چیزها برایش بگوید؟

برگشت بیرون،از وسط چمن ها رد شد،به بوته گل ادریس نگاه کرد که پدر کاشته بود و بنا بود -بسته به جنس خاک-شکوفه های صورتی یا آبی بدهد.این گل ها به روما ثابت نمی کرد که پدرش مادر را دوست داشته یا حتی دلتنگش شده.با این حال ،پدر آن را کاشته بود؛قبل از این که به زن دیگری رو کند،به مادر ادای احترام کرده بود.

 

خاک غریب-جومپا لاهیری

کلیدواژه ها: جومپالاهیری, خاک غریب

موضوعات: کتاب نوشت
   یکشنبه 26 شهریور 13961 نظر »

1 ... 52 53 54 ...55 ... 57 ...59 ...60 61 62 ... 65