« لحظه های کلنگ از آسمان افتاد و نشکست | دل تنگی » |
پسر بچه یه سبد آبی رنگ گرفته بود دستش و توی فروشگاه لوازم التحریر چرخ میزد . رو به روی هر قفسه که میرسید سبد خریدش رو پُر و پُرتر میکرد و با خودش میگفت:«مداد قرمز ومداد سیاه که هفتا بسته برداشتم .اِتودَ م که پنج تا دارم. دفترَم که بابا برام ده تا چهل برگ و ده تا شصت برگ و ده تا صد برگ خریده.کاغذ رنگی نداشتم که برداشتم.بذار یه قیچیَ م بردارم.پاک کن هم که چهارتا دارم ولی از این مُدِلیا ندارم ، پس دوتاشو برمیدارم.اینم از لیوانِ تاشویِ در دار و شیش تا کاغذ کادو و سه تا چسب ماتیکی.این بسته خودکارِ اکلیلی رو هم بر میدارم تا تعداد خودکار اکلیلیام جورِ جور سی و شیش تا بشه…» مادره پشت سرِ پسر بچه راه میرفت و سرشو به حالت تاسف تکون تکون میداد و میگفت:«آفتابه لگن هفت دست ،شام و ناهار هیچی.درس خوانشو پیدا کن!».
نتیجه گیری به گردنِ خواننده
فرم در حال بارگذاری ...