دخترک گریه کنان خیابان منتهی به مدرسه را طی میکرد و بالا و پایین میرفت.هفت ،هشت ساله میزد.کیف پر از کتاب و دفترش را به زور دنبال خودش میکشید. نگاهش مضطرب به اطراف میچرخید.کم کم داشت از ترس خودش را میباخت . پوست صورت پنبه ایی اش از شدت گریه زیاد گل…
بیشتر »