« رقیه ی نازدانه | سقای آب و ادب » |
دخترک گریه کنان خیابان منتهی به مدرسه را طی میکرد و بالا و پایین میرفت.هفت ،هشت ساله میزد.کیف پر از کتاب و دفترش را به زور دنبال خودش میکشید. نگاهش مضطرب به اطراف میچرخید.کم کم داشت از ترس خودش را میباخت . پوست صورت پنبه ایی اش از شدت گریه زیاد گل انداخته بود و چانه مقنعه سفیدش روی صورت کودکانه و اشک بارش جابه جا شده بود. زن که پریشان حالی دخترک را دید به سمتش حرکت کرد و آرام دست اورا گرفت و پرسید:"وایسا ببینم !چی شده عزیزم !؟چرا داری گریه میکنی خاله؟!” دخترک که حالا گریه امانش نمیداد؛بریده،بریده و با لکنت زبان جواب داد:"خا خا خاله ! توتویِ خونمون، هی هی هیچکس نیست،هی هی هیچ کدوم از دوستامَم نی نی نیستن،آقای کَ کَ کریمی هم رفته؛به مامانی گُ گُ گفته بودم من از سِ سِ سرویس مدرسه می می می ترسم".
سلام به روی ماهت خانم
همه جای پیامت عالیه:)))
من کلا یه مدت توی سامانه نبودم نه اینکه نخوام به شما سربزنم،کلا نبودم.
توی همایش هم بالاخره یه سال بزرگتر شدم دیگه :))))))))))
از بازدیدت ممنونم.
شما چه پیام بذاری چه نذاری ،عزیزی.(بوس)
سلام نازنین دوستم سلام فداتشم دورت بگردم
واییییییییی که چقدر از دیدنت توی همایش ذوق کردم اما احساس کردم پارسال حالت خیلی گرم تر و ذوقت بیشتر بود حتی برای دیدار دوستان مثلا شاید اگر سال قبل بود طور دیگه ای بود …..
صهباء من همیشه تو فیوریت هام وبلاگت رو دارم و هر روز میام مثل گذشته اما نظر نمیدم چون باهات قهرم چون مثل قبل دعوتم نمیکنی بهم پیام نمیزنی ……..
صهباء همچنان با نوشته هات و صدات و حرفات آرومِ آرومم
وای که چقدر ذوق زده شدم وقتی اومدی و به وبلاگم سر زدی خیلی خوشحال شدم بیش از حد و اندازه به اندازه بی کران ها دوستت دارم فداتشم .
هر جای پیام که بهتره نشرش ندی پاک کن و بقیش رو منتشر کن .
فرم در حال بارگذاری ...