«بخند؛تا بوسه هایم را روی صورتت حراج کنم!»

 

 

*عنوان،مصراعی از اشعار رخشنده(پروین)اعتصامی.

   یکشنبه 20 اسفند 1396نظر دهید »

 

« آبی ها و نور !»

 

کارم این روزها ،کتاب خواندن موقع پیاده رویست.مهم نیست موضوع کتاب چیست؟ یا نویسنده ی کتاب کیست؟مهم این است که مطالعه هنگام پیاده روی ذهنم را درگیر کتاب توی دستهایم میکند وباعث میشود؛ تعداد قدمهای برداشته ام را نشمارم. در ابتدای راه، یک جایی از کتاب را مقصد قرار میدهم و شروع میکنم به گام برداشتن. به حد نصاب خواندن که میرسم؛ وقت آن است تا نگاهی به اطراف بیندازم و ببینم کجای این شهر ایستاده ام.گاهی روبروی ویترین یک مغازه ی خنزر پنزر فروشی هستم.زیر چشمی نگاهی به اجناسش می اندازم. «بُنجل و حیف پول»ی میگویم و رد میشوم.بعد از آن هم صدای دایی علی توی گوشهایم میپیچد:«هه هه هه،گربه دستش به گوشت نمیرسه؛میگه پیف پیف بو میده»!  …چرا اینطوری نگاه میکنید؟! مگر نمیدانید دایی ها فقط بلدند مزه پرانی کنند؟! …داشتم میگفتم.بیشتر وقتها  کتاب خواندنم به ارگ جهان نمای دروازه دولت ختم میشود.ارگ جهانمایی که وصله ی ناجور شهر فیروزه ای ماست. فصل آخر کتاب دیروزی هم، من را نشاند پای درد و دلهای زاینده رود. بیچاره،انقدر رنگ آب را به خودش ندیده که پوست تنش آفتاب سوخته شده! حسابی غم وغصه داشت! از بس افسرده بود مزه ی شیرین پایان خوش کتاب را به کامم زهرمار کرد. امروز از فلکه ی فیض شروع کردم؛ از روبروی پزشک قانونی. دختره وسط پیاده رو داشت زار میزد.دو تا زن چادری زیر کت و بالش را گرفتند تا زمین نخورد و از پله های پزشک قانونی بالا رفتند .پسره آشنای دختره بود؛ از ماشین پیاده شد و با عجله خودش را گذاشت جلویش و کش دار گفت:«موهاتو بکن توووو»! …چرا پوسخند میزنید؟! این هم یک نوع دلداری و آرامش دادن است دیگر؛منتها از نوع خاص و مردانه!… دختره داشت از هوش میرفت ؛نمی توانست موهایش را بکند تو. پسره خودش موهای دختره را چپاند زیر روسری. بوی کافور از توی پزشک قانونی با بوی کباب ترکی ساندویچ فروشی فلکه فیض قاطی پاتی شده و همه ی حجم سرم را پر کرده بود.حالت تهوع داشتم.دلم میخواست مغزم را از توی جمجمه ام بیرون بکشم و با اسکاچ و مایع ضد عفونی کننده هی بشورم ،هی بشورم.کتابم را باز کردم.پایانی برای خواندن در نظر نگرفتم.میخواستم آنقدری بخوانم که حالم روبه راه شود؛ که صدای این شیون ها و این بوها شسته شود و برود.خواندم و قدم زدم.خواندم و قدم زدم.خواندم و قدم زدم.وقتی روبروی مسجد رکن الملک رسیدم؛از پشت سرم صدای مردانه ایی گفت:«ببخشید خواهر!ببخشید خواهر!».به طرف صدا برگشتم.پیش خودم گفتم:«نکنه حواسم نبوده یه چیزی از توی کیفم افتاده بیرون!». به دستهای مَرده نگاه کردم:«این که به جای وسایل من کلی لواشک توی دستاشه !».سریع آمد و روبرویم ایستاد.سرش را انداخت پایین و به کفشهایم گفت:  «الهی خیر از جونیت ببینی!» بعد به کتابم چشم دوخت و ادامه داد:«شما که انقدر باسوادی!شبه عیدی یه کمکی به من بکن؛چن تا لواشک ازم بخر!».کتاب را گذاشتم توی کیفم و سه چهار تا بسته لواشک ازش خریدم.یک ریز میگفت:« نوش جون عزیزات» و همچنان با کفشهایم صحبت میکرد:«اگه برای خونه تکونی، تمیزکار خواستی،بگو تا بیام کمکت».خانه تکانی ام تمام شده.تمیزکار نمیخواستم. بهش گفتم:«بقیه ی لواشکاتو هم بفروش به من»…وارد حیاط مسجد رکن الملک که شدم؛ هنوز صدای «خیر ببینی»اش به گوشم میرسید.توی مسجد رکن الملک ،سیاهی را با رنگ سفید محو نمیکنند.بلکه گرد خستگی،غم و سیاهی را با رنگ فیروزه ای ، آبی آسمانی و لاجوردی میشویند و پاک میکنند.وسط حیاط مسجد دست به سینه به تماشا میایستم . مردمک چشمهایم روی گنبد فیروزه ای مسجد سُر میخورند و یک هوا به آسمان نزدیکترم میکنند ؛ انواع و اقسام آبی ها را روی بوم ذهنم میپاشند و لکه های سیاه و دودی را میپوشانند . یکی از لواشکها را باز میکنم و توی دهانم میگذارم.ترش است!خیلی خیلی ترش است!ترشی اش به دلم میچسبد و تلخ کامی هایم را از بین میبرد!…آخ ، دهان من که آب افتاد؛شما را نمی دانم؟!

   چهارشنبه 16 اسفند 1396نظر دهید »

 

بی هدف و بی سوژه،لب ایوانک طبقه دوم مدرسه نشستم.گفتگوهایی بود ؛که میشد به آنها گوش داد؛مثل احوال پرسی آدمها با یکدیگر؛مثل فردا استاد از کجا تا کجا امتحان میگره؟؛مثل مانتوی نو مبارک!؛مثل بفرما یه گاز از ساندویچ کوکو سبزی من بزن!… میتوانستم توی حنجره ی آدمها فرو بروم؛سر نخ یکی از واج های اشرف مخلوقاتی را به دلخواه خودم بگیرم و قصه بسازم و ماجرا را متصل کش بدهم و کش بدهم.اما مدتهاست برای این روزمرگیها دلم  نمیرود.با خودم عهد بسته ام پیرو وابستگی های بی ریایِ دو طرفه باشم و اجازه ندهم تعارف های عوامانه و از سر اجبار آدمها دست و پایم را زنجیر کنند.

یکی از کبوتر چاهی های مسجدعلی پر زد و روی پرچین پشت بام مدرسه،درست روبروی من با علامتِ سوال توی چشمهایش ،منتظر نشست. تا ببیند بالاخره چه چیزی بارِ دلم میشود؟ نگاهی به ساعت انداختم. ۹:۴۵ صبح بود و چشم من در مقابل همه ی  گزینه های کف دست،ابرو بالا می انداخت و هیچ کدام را نمیگرفت.

نگاهم را از صفحه ی ساعت برداشتم و روی در و دیوار مقابل گذاشتم.از سایه ی روی دیوار صدای سلام آمد و شعر «درخت» شفیعی کدکنی توی گوشهایم شکوفه زد :« زیباتر از درخت در اسفند ماه چیست ؟-بیداری شکفته پس از شوکران مرگ-زیباتر از درخت در اسفند ماه چیست ؟-زیر درفش صاعقه و تیشه ی تگرگ-زیباتر از درخت در اسفند ماه چیست ؟-عریانی و رهایی و تصویر بار و برگ».

میخواستم از شوق فریاد بزنم:«یافتم !یافتم! دلبرکم را یافتم!»و مانند همه کاشفها ،طعم این جمله را زیر زبانم مزمزه کنم.یکدفعه دستی آمد ؛جلوی دهانم را گرفت و گفت:«ساکت!راز دار باش!خلوتهای عاشقانه رو که جار نمیزنن!».

از این لحظه به بعد من راز دارِ ملاقات های عاطفی و بی ریای دو نفره هستم؛خلوتهای دلی تپنده با سایه ی درختی که شعر و غزل عاشقانه از بر است و هر روز ساعت ۹:۴۵ صبح، روی دیوار مدرسه مان بدون ثانیه ای تاخیر، سر قرار حاضر میشود.تنها شاهد این خلوت هم، کبوتر چاهی مسجدعلی ست.چه خوب،که کبوترها مانند کلاغها جارچی باشی نیستند! 

   سه شنبه 8 اسفند 13962 نظر »

 

آدم دیگه از خدا چی میخواد؟!

وقتی چهار روز در هفته، هوای یه همچین جایی رو میریزه توی جام کریستال و جرعه جرعه سر میکشه!


موضوعات: تصویر نوشت
   دوشنبه 7 اسفند 13962 نظر »

 

“وقتی دخترم دست به خلق یک اثر هنری میزند”

 

دختر نیمه ی شاداب،امیدوار و بازیگوش مادر است.پایه ترین و همراه ترین یار هنگام خوردن لواشک،قارا،آلبالو خشکه و هر چیز ترش مزه ی خارج از تصور.  کلکسیونر لاکهای سرخ و پوسته پیازی و فیروزه ای و مراقب همیشه به هوش و همیشه به گوش استایل مادر. کسی که اجازه نمیدهد جادوگرها،طلسم ها،پریزادها،ماه پیشونیها،غولها،انارهای پرنده و خرگوش هایی که به جای هویج عاشق نون خامه ایی هستند؛در قصه های شبانه ی مادر به خانه شان برسند و از صفحه ی قصه ها محو بشوند. مفسر با ذکاوت حریم خصوصی که هنوز حرف ط دسته دار را یاد نگرفته با خط عجق وجق روی در اتاقش مینویسد :"لطفن با اجازه وارد شوید".

کلیدواژه ها: دختر خونه
   چهارشنبه 25 بهمن 13966 نظر »

1 ... 7 8 9 10 ...11 ... 13 ...15 ...16 17 18