« دوباره صبح میشود | آخرین یکشنبه پاییز » |
دستهای لاغر ، سیاه و درازش را ، تا ته انگشتانش با آن ناخن های کج بیل سوهان نکشیده اش کرد داخل سوراخ بینی ام.گرد و غبار هوا را میگویم و دود اگزوز بنزین های نیم سوز شده اتومبیل های خیابان را.هوای نکبتی شهر رختهای چرک و کثیفش را جلوی چشمانم پهن کرد و من مجبور شدم چشمهایم را ببندم و درخت هر روزی،کوه هر روزی ، آسمان هر روزی و لبخند هر روزی را نبینم.دود و غبار هوا، اسیدهای سوزنده اش را درون مغزم پاشید ومن آلزایمری شدم ؛ دوستم را نشناختم ، همسایه ام را نشناختم و افسوس بر من که تو شانه به شانه ام بودی؛ اما تو را هم نشناختم.حتی امروز نور لَشِ خورشیدِ هر روزی که موزیانه به رویمان لبخند میزد و امید بارش را در وجودمان به قهقرا میبرد لای خروارها خاک مدفون شده بود.امروز تا همین حالا که دارم این متن را مینویسم ؛سردرد ناشی از آلودگی امان من و خیلی های دیگر را برید و واژه هایم بالب و دهان خشکیده خفه شدند.دارم خلاص میشوم از بی بارانی!کاش راه چاره ای بود!
عنوان:بخشی از شعر “نرده را زیبا کن"اثر شاعر محیط زیست،سهراب جان سپهری.
فرم در حال بارگذاری ...