_اُستا بنّا با این کاه گِلا میخوای چیکار کنی؟!

_میخوام پشتِ بومِ خونه ی نَنه عزت رو درست کنم.پاییزه،یه وقت بارون میاد ،سقف خونش نم کشیده بنده خدا ،چیکه میکنه.

_پس بذار من رَدشَم ؛ بعد پاچه تو بزن بالا برو توش،تازه ماشینو از کارواش آوردم.

   دوشنبه 24 مهر 13962 نظر »

 

بدو بدو رفت سر سطل ماست . بدون قاشق ، با دستاش رویه ی ماست رو برداشت و شروع کرد به خوردن.

رفتم بالای سرش ؛بهش گفتم :"خجالت نکش دخترم !نمیخوادَم بری قاشق بیاری و با قاشق بخوری! اَگَرَم دلت خواست جفت پا برو توی سطل ماست؛هیچ اشکالی نداره مامان!”

بعد نگاهش کردم و منتظر عکس العملش شدم.

توی چهرش اثری از ندامت و پشیمانی ندیدم ؛ که هییییچ. تازه برگشته بهم میگه :"رطب خورده منع رطب نتوان کرد"!

غلط نکنم رفته نشسته پایِ درد و دلِ مامانم.

   دوشنبه 17 مهر 1396نظر دهید »

 

 مامان مشغول چت کردن؛ وسط مجلس عزاداری ؛ سرش تا گردن توی تلگرام.
بچه،چند قدم برمیداره ،میخوره زمین، دستش رو حمائل میکنه وقبل از اینکه سر و بدنش از زمین بلند بشه ، پوشکش بلند میشه.
 پستونکش رو از توی دهنش در میاره پرت میکنه طرف مامانش وبعد هوار میشه رو موبایل مامان ، نیم زبونی میگه:"نانای،نانای….”
-مامان:"هیس ،نمیشه که این وسط”
بچه آویزون چادر مامان ،جیغ میکشه :"نانای،نانای…”
-مامان:"خدایا چیکارت کنم،بیا بگیر".

گوشیو میده دستش.
بچه ، پِتی میشینه زمین.
چنان موبایلو با تبحر میگیره دستش انگار خودِ استیو جابزِ!.
انگشتِ چوب کبریتیش رو چند بار روی صفحه گوشی چپ و راست میکنه،فایل نانایایِ موردِ علاقه اش رو پیدا میکنه و سرانجام … play.
حالا وسط روضه این سوپرمَن ، ذوق زده روی پوشکش سُر میخوره و پیروزمندانه نانای ،نانای.
-مامان:"خاک برسرم !بده لااقل صداشو کم کنم ؛ بعد ملتمسانه ادامه میده:” بیا ،بیا بجاش پستونکتو بخور."!

   پنجشنبه 13 مهر 13961 نظر »

 

هیچ زاویه دیدی از نظرم مخفی نماند . به نظرم همه جا را خوب پاییده و فضاهای کم نظیری را برای عکاسی کشف کرده بودم.
کبوترهایِ پاپریِ رویِ پرچین که با دیدن جمعیت نمازگزاران ، از بق بقو افتاده بودند .سقفهای گنبدی شکل با کچ کاریهای ورم کرده و قدمت چندین ساله.حوض کاشی کاری شده پر از ماهی قرمز وسط حیاط مسجد ، که از شب عید تا به حال از منقار کلاغ های گرسنه قِسِر در رفته بودند. گلدانهای کاکتوسِ کنار شبستان ، که حسابی گوشتی بودند و خارهایشان چشم در بیار…
باخود فکر کردم بهتر است از همین کاکتوس ها شروع کنم.
لنز دوربین را تنظیم کردم ،کمی جا به جا شدم ،میزان نور و زاویه تابش خورشید را سنجیدم ؛ همه چیز برای گرفتن یک عکس ناب مهیا بود ؛که یک دفعه صدای افتادن چیزی یا کسی را از پشت سرم شنیدم ،بی توجه بدون این که رو برگردانم ودلیل صدا را بفهمم ، گفتم:"چیزی نیست ،بزرگ میشه یادِش میره! و بعد چیریک ،چیریک ،چیریک ، سه عکس پی در پی از کاکتوس ها .
دوربین را پایین آوردم:"خوب حالا نوبتی هم باشد ،نوبت این بق بقو هاست".
سرم را گرداندم ; تا پایِ پرچین های حیاط مسجد بروم و یکی دو عکس هم از کبوترهای پاپَری بگیرم ؛ که متوجه نگاههایِ چپ،چپ و سرزنش آمیز اطرافیان شدم.
دست و پایم را جمع و جور کردم این نگاههای خیره و سنگین را تاب نمی آوردم.
با خود گفتم:"; این نگاه های اخمو و کج و کوله از کجا آب میخوره!؟
برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم.
پیرمرد با ابّهّت ; ولی به زحمت خود را از روی زمین کند. پاچه ی شلوارش را تکان داد .آرنج دستش را مالید. گفت:” نگران نباشید، چیزی نشده!. بعد راهش را گرفت و از در مسجد بیرون رفت . پسر بچه پنج ساله انگشتش را به دهان گرفت و گفت:"مامانی نیگا داره اِز پاش خون میاد!”
مَنَم_مُردَم

   دوشنبه 10 مهر 13963 نظر »

1 2 3 5