« روز میلادت ای پیامبر ، چقدر همه چیز خوب شد! | بچه مردم » |
میخواهم حواسم را پرت کنم.پرت کنم تا بیافتد پشت کوههای بلندآتشفشانی . یا بیافتد وسط آبهای اقیانوس آرام در قلمرو دزدان دریایی . یا لابه لای برگهای پاییزی در دل جنگل ؛ تا شاید به دست جنگل بانی که آمده است برگها و چوبهای خشک را آتش بزند ؛ حواس من هم دود شود و به هوا برود.جای نزدیک ابرها.
ولی ! نه.پشت کوه ، وسط اقیانوس ، در دل جنگل باز هم نزدیک است. حواسم اگر آنجاها پرت شود باز هم تو هستی ، آن را با لبخند برایم پس میفرستی.
نزدیک ابرها هم بی فایده است . اگر ابر ، باران شود چه؟ پای باران که به زمین برسد ، باز بوی لبخند تو همه حواس من میشود.حواسم را باید جایی دور تر از اینها پرت کنم . جایی که در تیرس تو نباشد .جایی که دیگر لبخندت در ذهنم به روز نشود…
نمی توانم ! نمی شود !
وَه که چه لبخند با وسعتی داری!
فرم در حال بارگذاری ...