​تا می توانست درد و دل کرد ؛ بعد آهی کشید و زانوهایش را در بغل گرفت وسرش را به آن قسمت دیوار که ورم کرده و ترک برداشته بود تکیه داد و گفت:"میدونی چیه؟”
رفیقش گفت :"چیه؟”
-"همیشه توی زندگی ،حسرت داشتن یه برادر بزرگتر منو دق داده”
رفیقش لبخند لاغری زد و گفت:"میدونی چیه؟”
-چیه؟
-"تو هر وقت این حرفو زدی بعدش پای حضرت علی اکبر و خواهرش سکینه رو کشیدی وسط"!
بعد آرام،آرام شروع کرد به خواندن:

“بی امان دور خدا مرد جوان میچرخید
زیر پایش همه ی کَ. و.ن و مکان میچرخید

بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد
رفت از میسره از میمنه بیرون آمد

آن طرف محو تماشای علی حضرت ماه
گفت: لا حول و لا قوة إلّا بالله !

هر دو با هم تکرار کردند :"لا حول ولا قوه الّا بالله ” روضه ی دونفره خوبی شده بود .حال خوشی پیدا کرده بودند باهمدیگر ادامه دادند:

“مست از کام پدر، زاده ی لیلا، مجنون
به تماشای جنونش همه دنیا مجنون

آه در مثنوی ام آینه حیرت زده است
بیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است

رفتی از خویش، که از خویش به وحدت برسی
پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی”

خوانند و خوانند و خوانند و حسرت نداشتن برادر بزگتر را از چشمانشان سرازیر کردند.

 


موضوعات: روزانه نوشت
   جمعه 7 مهر 1396نظر دهید »

 

یه آرزویِ جدید مدام داره تویِ آدمِ درونم وُول می خوره . دُرُست نمیدونم کجاشه! توی سرشِ یا تویِ دلش؟! نمیدونم این آرزویِ ناخوانده قراره تبدیل به هدف بشه یا هوسی و زود گذره؟!

در هر صورت با آدم ِدرونم وارد مذاکره شدم و یه لیستِ عنوان بندی شده از فعالیتهایی که باید نسبت بهش وفادار باشه تا به آرزوش برسه رو گذاشتم روی میز مذاکره.

صاف جلوی چشماش.

بعدش تا امدم گوشزد کنم ،نابرده رنج ،گنج مُیَسر… خودش ،تا ته ماجرا رو خوند.

مال این حرفا نبودا ! ولی خوند!

امیدوارم همینطور که آدمِ درونِ شاعریه؛آدمِ درونِ متعهدی هم از آب در بیاد.


موضوعات: روزانه نوشت
   پنجشنبه 6 مهر 1396نظر دهید »

آن شب که برای اولین بار عکست را دیدیم ،شرمنده چشمانت شدیم. شرمندگی ما را تاب نیاوردی، که بی سر آمدی؟!


موضوعات: روزانه نوشت
   پنجشنبه 6 مهر 1396نظر دهید »

 

درست ترين شكل عشق آن است كه شما چگونه با یک فرد رفتار مي‌کنید، نه اينكه درباره وی چه احساسی داريد!

 

«آنتون چخوف»


موضوعات: روزانه نوشت
   پنجشنبه 6 مهر 1396نظر دهید »

چند سال پیش ناجوانمردی به او زد و فرار کرد . رفت که رفت پشت سرش را هم نگاه نکرد. گرفتی که چه می خواهم بگویم؟! ازهستی ساقطش کرد! با چندکیلومتر سرعت، زد و با چندین کیلومتر سرعت بی معطلی فرار کرد. بدون اینکه اعتنایی کند که چه کرده است با زندگی انسان رقیق القلبی که تازه میخواست مثل یک درختِ غیرتمند به بار بنشیند و زیر خاک ریشه بدواند! درست زمانی که شیفته یک جفت چشم سیاه شده بود همدم و مونسش یک صندلی چرخدار شد. بعد از آن ماجرا باز هم تلاش کرد روی خوش زندگی را ببیند .تلاش کرد باز هم تمرکز کند تا در زندگی جفت شیش بیاورد.هر سال شبها و روزهای محرم که میرسید؛ پیام میداد التماس دعا رفیق!

شنفتی؟!

-جفت شیش!

-التماس دعا یا رفیق!

-امیدِ به زندگی!

اما امسال از چند روز قبل از ده ی محرم ،نه پیام داد ،نه جواب. فقط امشب وقتی صدای طبل ها و زنجیرهای عزاداریِ مسجدِ محل با همدیگر دَم گرفته بودند .  بالاخره پیامش رسید. دل خوش کردم ،که هنوز رو به راه است. پیامش را خواندم و دلم مثل سیر و سرکه به جوش افتاد.

نوشته بود:"امشب دلم یه جور ناجوری گرفته،یه جور ناجور که انگار هیچ کس و هیچ چیز نمی تونه آرومم کنه.پس چرا ساکتی خدا؟؟!!….دلم مرگ می خواد….”


موضوعات: روزانه نوشت
   دوشنبه 3 مهر 1396نظر دهید »

1 ... 21 22 23 ...24 ... 26 ...28 ...29 30 31 ... 35