« زیر بارون | فراموشی » |
اگر ساعت به وقت غروب جمعه باشد؛هرچقدر هم زنانگی به خرج دهم و عصرانه ایی مفصل تدارک ببینم وآدم های خوش مشرب را به خانه ام میهمان کنم.
هرچقدر هم صدای خنده و ترانه از پنجره ی خانه ام سُر بخورد توی خیابانهای شهر تا رخوتِ منحوسِ زندگیِ پرتوقعِ شهری را در خودش تجزیه کند؛و بوی سیب و پرتقال و تخمه ی بوداده مثل رنگ روغنی بخوابد روی دیوار اتاق ها.
باز هم از ته لبخندهای منعکس شده در استکان های چایی، باید غم غروب جمعه را اسکاچ بکشم و بشویم. باز هم در غروب جمعه لای همه ی گفتگوها و بازی هایی که در آن رفاقت و همنشینی به خوبی و درستی تعریف میشود ؛ یک چیزی، که درست نمیدانم چیست؟! یک چیزی که درست نمیفهممش؟!انگار از وسط قفسه ی سینه ام کنده میشود.
غروب های جمعه دوچار خلاء ذاتی ست ؛ تفکیک جنسیت هم ندارد.باهر درجه از زنانگی؛باهر درجه از مردانگی نمیتوانم چیزی را جایگزین تکه ی کنده شده از وسط قفسه ی سینه ام کنم.
غروب جمعه دوقطبی ام میکند،دلم میخواهد مابین خنده، بزنم زیر گریه و به میهمانها بگویم :"پاشید برید خونه ی خودتون؛ میخوام تنها باشم".
سلام خداقوت قشنگ بودالهم عجل لولیک الفرج
سلام
احسنت
مطلب زیبایی بود ممنون
http://blogroga.kowsarblog.ir/
سلام
احسنت بسیار بسیار زیبا بود
اللهم عجل لولیک الفرج
http://blogroga.kowsarblog.ir/
عاشق این تشبیهات و گریز زدنهاتم
فرم در حال بارگذاری ...