« غروبهای بلاتکلیف | والشَّمس » |
به گمانم استاد فهمیده ؛صدایی که از سیب گلویش خارج میشود؛قاشق،قاشق خاطرات تو را به خوردم میدهد.مُدام نگاهش را مامور میکند به ذهنم دستبند بزند و آن را بیندازد پشت خطهای این کتاب لعنتی.
مُدام نوک خودکارش را میکوبد روی تُنگ بلوریِ حواسم .میخواهد آن را بشکند؛ فرو برود وسط حواسم و به زور چوب تنبیه ،دانش آموزِ درونش را وادار کند تا گوشهایش را بدهد به او.
زل میزند توی چشمهای زهرا و میگوید:"خانمها گوشتان با من است؟"به خیال خودش، به در میگوید تا دیوار بشنود.خسته نکن خودت را ؛نمیشنود این دیوار.مدتهاست عایق بندی شده تا تنها یک صدا را درون خودش نگه دارد.
بیچاره استاد،پای سابقه ی کاری و کلاسداریهایش را که میکشد وسط ؛ واضح تر و پرنگ تر میشوی در گوشه گوشه ی این کلاس.نشسته ایی روی همه ی صندلی ها . بجای مریم،بجای الهه،بجای نسرین،حتی به جای خودِ استاد.
کاش هضم شدنی بودی و انقدر نشخوار نمیشدی توی گلوی افکارم یا لااقل به جای این همه غمِ تکراری ،شادی تکرار بوسه ای مهربان.
کاش مثلِ موخوره که از سر موهایم میچینم و می اندازم دور،خاطرات تورا هم میتوانستم از بقیه ی دست نوشته هایم قیچی کنم و بیاندازم دور؛اما خاطرات تو دله ی زخم است ؛هر چقدر هم روی اش را بکنم؛ خون سرباز میکند و دوباره دله میبندد.زخم دائمی هستی انگار!
استاد از روی کتاب میخواند و صدای تو از سیب بابا آدم خارج میشود.
از آن طرف میز میگویی:"چه میخواهی از من!؟".
از این طرف میز میگویم:"میخواهم که نباشی".
اما تو سرتقی میکنی.
تدریس استاد که تمام میشود.کتاب را میبندد و میاندازدش روی میز.از جا میپرم. خواب زده شده ام . زبانم ،کابوس دیده همه را لعن میکند…
سلام عجب دلنوشته ی کلافه ای است امیدوارم که واقعا این طوری نباشه
فرم در حال بارگذاری ...