برای فردا،
یک دنیا کودکی می خواهم
و
یک بارانِ جوانمَرد
و
یک رنگین کمان،رنگ
و
یک ستاره ی دنباله دار،
برای بقیه ی آرزو هامــ…
بدترین حالت ممکن برای یه دوست، این که ،
نصفه ی گاز زده ی سیب رو بهت تعارف کنه.
+قبلا شعری خونده بودم که چنین مضمونی داشت.حالا باید دید درسته گفته یا نه!!
سینی کوچک را با لیوانِ شیر، کنارِ دستش میگذارم.می ایستم به تماشای هنرنماییِ دلبرانه اش.قلموی نقاشی را رویِ سینیِ نقره ای میخواباند.قلمو،می غلتد و کفِ سینی، سبز آبی میشود.جای انگشتهای رنگی اش هم روی بدنه ی شیشه ای لیوان میماند.رنگهای ویترای،فرشته ی آرزوها هستند که با سرپنجه های باریکِ دخترک آمیخته میشوند و لحظه های خوش می آفرینند.لحظه هایی که دخترک را در حال نقاشی میبینم؛ باید کُندتر بگذرند . تا من بتوانم با دعایِ مادرانه دلم را قرص تر و محکم تر کنم…
تو! استمرار و تداوم را پشتوانه ی تلاش و همت اش کن. تو! پناه دستهای کوچک و خلاق اش باش. تو! به زندگی اش رنگ بپاش.رنگ های شاد.رنگ های خوشحال کننده. همانطور که دخترک به زندگی من رنگ میپاشد.رنگ های شاد و خوشحال کننده.
فرصت آزمون و خطا را از خودت نگیر؛
و گرنه منزوی میشوی.
انزوا ،لباس خلاقیت را می پوساند…