« ریحانه پَزی | نازک نارنجیِ عزیز » |
کاغذ کادو را روی فرش پهن میکنم.آن را خریده بودم تا گلدانهای توی بالکن را تزیین کنم ؛ولی دیدم این کتاب مستحق تر است.عادت کرده ام هر کتابی بنای بدقلقی داشت - هر چه بیشتر خواندمش کمتر پیش رفت-با کاغذ کادو جلدش کنم ؛آنوقت کتاب سبک میشود و پیش میرود. مادر بزرگ خدا بیامرزم هر وقت میخواست بافتنی تازه ای سر بیاندازد ؛نمیگذاشت کسی راه برود.او میگفت:"موقع سرانداختن بافتنی کسی نباید راه بره چون بافتنی سنگین میشه و دیرتر بافته میشه". یکبار صبح اول وقت ، بافتنی تازه ای سر انداخت و غروب نشده یک شالگردن رنگی تحویلم داد وگفت:"دیدی راه نرفتی چه زود بافته شد!".من هم زیر زیرکی خندیدم و گفتم:"راست میگینا،چه زود بافته شد!"بعد روی چینِ لبخندش را بوسیدم و شالگردن را انداختم دور گردنم و همینطور که هرم صدای “ماشا الله لاحول ولا قوت الا بالله” مادر بزرگ میرفت لای تار و پود شالِ دور گردنم ؛ تصویرخودم را کنار تصویر مادر بزرگ توی آیینه ی قدی جا دادم و گفتم:” بهم میاد؟"... مادر بزرگ خودش را گول میزد.سماجت و پشتکارش را برای بافتن شالگردن نادیده میگرفت. من که می دانستم دور از چشم مادربزرگ، زمان سر انداختن بافتنی، چقدر راه رفته بودم. مادر بزرگ موقع بافتنی، ترجیح می داد حواسش به خیلی از اتفاقات نباشد. درست مثل من که دارم تنبلی ها، و کاستی هایم را لای گل های کاغذ کادو، مخفی می کنم. و به کتاب میگویم:"میبینی!گذاشتمت لای یک باغِ گلِ رنگا وارنگ تا حظ کنی؛تا احساس سبکی کنی و پیش بروی". دوباره شروع به خواندش می کنم. واژه های اشنای کتاب با همان حس و حال چهار سال گذشته، برایم مرور می شود. حتی بوی ادکلنی که آن سال ها استفاده می کردم را حس می کنم. یادم می آید کدامیک از بندهای این کتاب را در کلاس های فرهنگسرا برای بچه ها خوانده ام، دقیقاً یادم هست که کدام جملات را مادر مهدیه با قلم درشت، برای کلاسمان نوشت و هفته بعد مهدیه، شاهکار های خطاطی مادر را با پونز روی دیوار، محکم می کرد.این همه خاطره ی خوب!حس خوب! پس چرا سماجت نکرده ام و تو را تا حالا تمام نکرده ام و نگذاشتمت توی کتابخانه کنار خواهر برادرهای خوانده شده ات؟! ورق ،ورق کتاب را پیش میبرم تا به صفحه ی ۱۲۷ میرسم. بالای صفحه ی ۱۲۷ کتاب، یک بیت شعر با مداد آبی اقیانوسی نوشته ام که به محض باز شدن صفحه انگار که از پاهایش زنجیر برداشته شده باشد،جستی میزند و در آغوشم جای میگیرد. با بغض میزند روی بازویم،روی شانه ام،روی قفسه ی سینه ام.دستش را بالا می آورد و اشک زیر چشمش را پاک میکند و با لبهای برچیده میگوید:«میشه این حرفا رو ول کنی! چرا نمی گی که من فقط یه بیت شعر شدم تو حاشیه کتاب؟ چی شد برای اجازه گرفتن،سماجت نکردی! خواهش نکردی، التماس نکردی! چرا از کربلا نرفتنت نمیگی، که مثِ خوندن این کتاب، اینقده عقب افتاد. چرا یادت نیس، منو کجا دیدی، کجا شنیدی، کجا عاشقم شدی که توی صفحه 127 کتاب دوست داشتنیت جا گرفتم، وقتی مدادتو برداشتی و نوشتی: کربلایی شدنم دست شماست آقا جان _ پاس و ویزا و گذر بازی بین المللی ست قرار نبود فقط یه بیت بشم و چارسال، یه گوشه بشینم!… قرارمون چی بود؟… سنابانوی مهربانم ،ممنون که در ویرایش این متن کمکم کردی و با تشویقت من را وسط یک دنیای رنگی پنگی قرار دادی :))
فرم در حال بارگذاری ...