-:سلام ،سرخ روهای قشنگِ خوشبو . به کجا دارین سرک میکشین!؟

-:سرک نمی کشیم!

-:پس دارین چیکار میکنین!؟

-:داریم باهم دیگه شعر میخونیم.

-:برای منم بخونین.

-:بشین و خوب گوش بده تا برات بخونیم:

” کار مانیست شناسایی راز گل سرخ

کار ما شاید این است  که در افسون گل سرخ شناور باشیم

پشت دانایی اردو بزنیم

 دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم

 صبح ها وقتی خورشید در می اید متولد بشویم “

   جمعه 28 مهر 13963 نظر »

 

همیشه به سعید نعمت الله غبطه خورده ام .غبطه ، به دلیلِ وسعتِ اندیشه ی قَلَمش.به جاندار بودن دیالوگ ،دیالوگی که از حنجره آرتیست های فیلمنامه اش بیرون می خزد و بر ذهن بیننده اطراق میکند؛ و چه بسیار آرتیست هایی که دیده شدن و چهره شدنشان را مدیون این قلم اند.خدا نکند قطعه ای از دیالوگهای او بر سر زبان،کَنگَر بخورد و لَنگر بیندازد و جاخوش کند.دائم خدا، در خواب و بیداری تلنگر، پشتِ تلنگر که:«آهای فلانی، عجب دیالوگی بود در بهمان فیلمی که نویسنده اش سعید نعمت الله بود!»

چند شبی ست که دوباره قلم خیال انگیز آقای سعید نعمت الله در سریال عقیق( که روایت گر یک عاشقانه وطنی در دل تاریخ میهن عزیزم ایران است) میهمان شاه نشین وبالا نشین خانه مان شده ؛ و سبب به پرواز در آمدن ها و اوج گرفتن های مرغ ناشی و راه نابلدِ آرزوهای من هم .آرزوی گام نهادن در عالم آدمهای حرفه ایی،آدم های جسورِ همه چیز دان و همه کار بلد و همه فن حریف.آدمهایی که نظم فکری و نظم عملی در آثارشان مثال زدنی و بهره بردنیست.اوج گرفتن آرزو که عیب نیست!هست؟!گمان نکنم.

آدم هر چقدر هم که خورده پا و دست و پا چُلُفتی باشد ؛ باز صاحب اختیار دنیای خودش است. مالک شش دانگ آرزوهایش.فقط کافیست اسطوره ی شایسته اش را شناسایی کند و انگشت اشاره اش را به نشانه یافتن بگیرد سمتش و بگوید:«یافتَمَش،خودَش است.»

 قلمِ سعید نعمت الله ریشه دار و با اصالت است.قلمی که ستودنی و غبطه خوردنی ست.

 

   چهارشنبه 26 مهر 13962 نظر »

این که میگن آدما شبیه جعبه ی مداد رنگیَن؛حقیقتیه برای خودش.

گاهی سبزَن ؛گاهی سفیدَن؛گاهی خاکستریَن؛ هیچ آدمی نیست که همیشه یه رنگ باشه ؛مثلا همیشه سرخ باشه ؛یا حداقل من همچین آدمی رو تا بحال ندیدم. معمولا آدما رنگ به رنگَن.

بسته به اوضاع وشرایطشون ،عواطف و احساسات و رفتارشون تغییر رنگ پیدا میکنه.

هرچند باید سعی کرد همیشه باذهن آگاه کارهارو انجام داد. همون ذهن آگاهی که ارزش ها براش تصمیم گیرنده هستن و ناملایمات رو دوام میاره تا به ارزشها دست پیدا کنه و هیچ وقت رنگ عوض نکنه؛ ولی این نیاز به ممارست و تمرین داره ؛ و برای چون منی تا دلت بخواد جای کار.

به خاطر همینِ که میگم بیشتر آدما مثل جعبه مداد رنگی ان و بر اساس عواطف و شرایط ، تبدیل به رنگین کمانی از رنگهای خاص و منحصر به فرد میشن.

منم امروز از صبح الطلوع اون مداد رنگیِ زرد بی رنگِ بیحالِ جعبه ی مداد رنگی بودم.

انگار با چسب آهن چسبونده بودنم به تشک و یه تنه درخت هم گذاشته بودن روم.اصلا دلم نمی خواست از خواب بیدار بشم.

همین طور توی عالم خواب و بیداری شروع کردم به خودم غر زدن (من اینجوریم،با خودم غر میزنم،با خودم میخندم،با خودم ناراحتم،کلا با خودم خیلی آدمِ نَداریَم). غر زدم به خودم که:"آخه آبِت نبود ،نونِت نبود ! ملزم کردن خودت به صبح اول وقت بیدار شدنت چی بود !؟ بگیر بخواب تا ساعت نه و ده،بعد پاشو یه صُبونه مفصل بزن،باتلفن یه سراغی از دوست و رفیق بگیر،تکرار سریال گذر از رنجها و سریال عقیق که از دیشب شروع شد(به نویسندگی سعید نعمت الله )رو ببین،بعدم قشنگ یه دستی به سر و گوش خودت و خونه بکش ،سرِفرصت ناهار بپز تا ظهر بشه خونواده دور هم جمع بشین و در آرامش ،به چه خوشمزگی ناهار بخور.

بعد از ظهرَم برو پیلاتِس.

مگه بقیه زنا چیکار میکنن؟!

خلاصه از کوزه همان برون تراود که در اوست.

خودم که امروز زرد بودم هیچی ؛ یه نقاشیَم از زندگی کشیدم به رنگ زرد .نه زرد طلاییا که بشه بهش افتخار کرد،یه نقاشی به رنگِ زرد بی حالِ زهوار در رفته.

خدا کنه فردا ،نارنجیی،سبزی،آبیِ پر رنگی باشم.

خدا کنه!


موضوعات: روزانه نوشت
   یکشنبه 23 مهر 13961 نظر »

 

داستان کوتاه “شام خانوادگی” کازوئو ایشی برنده جایزه نوبل سال ۲۰۱۷ را خواندم.

این اولین باری بود که داستان یک نویسنده ژاپنی را می خوانم.

برایم جالب بود بدانم از دل یک جامعه ایی که مردمانش ،طبق گفته فاطمه مرشد زاده:"شینتو به دنیا می آیند،به آیین مسیح ازدواج میکنند و به رسم بودایی دفن میشوند"؛ چه طور داستان هایی متولد میشود.

مردمی که به گمانم هیچ وقت رنگ آفتاب را ندیده اند وانقدر خوردن ماهی را در وعده های غذاییشان تکرار کرده اند که سرد مزاجی ماهی در رگهایشان رسوخ کرده است؛ از این رو همیشه خاموش به نظر میرسند.

انگار نسبت به هیچ چیز اعتراضی ندارند و همواره در تلاش و تفکرند و هنوز اجازه نداده اند مدرنیته پایش را روی شانه های عقاید سنتیشان بگذارد و یک سرو گردن از آن پیش بیافتد و به طرز شگفت انگیزی هردو را در کنار هم به رخ دیگر ملتها کشیده اند.

شام خانوادگی دقیقا طبق پیش بینی هایم از آب درآمد.

در ابتدای داستان از نوعی ماهی به نام فوگو سخن به میان می آید که سم مهلکی دارد و سبب مرگ مادر خانواده شده است.

این داستان نشان میدهد مردم ژاپن اگر ماهی نداشته باشند ؛صبحانه ندارند،ناهار ندارند ،شام ندارند و نمی توانند هیچگاه کسی را برای مهمانی دعوت کنند.(لازم به ذکر است من اطلاعی از تعداد وعده های غذایی ژاپنی ها ندارم.)

احترام به جایگاه پدر در خانواده و قائل شدن جایگاه ویژه برای بزرگتر در داستان شام خانوادگی آقای کازوئو ایشی کاملا هویداست.

نظم و اصولی بودن که ملاک مهم خانواده های ژاپنی است و بر هم ریختن این اصول به واسطه برشکسته گی یکی از شخصیتهای داستان که فقط نامش به میان می آید و منجر به خود کشی اش میشود.

توصیف معماری یک خانه به سبک ژاپنی با اتاق های تو در تو به طرز حیرت آوری آدم را به روی تاتامی های پهن شده بر کف پوشهای اتاق میکشاند.

آنچه که این داستان را در نظرم لذت بخش کرد ؛بیان اشاره گونه در قالب داستان به ابعاد یک زندگی خانوادگی است با همه فراز و نشیبها و شادی ها و مصائبی که یک خانواده ممکن است در طول زندگی برایش رقم بخورد. مثلا پدرِ داستان که یک بازنشسته است و به تازگی ورشکسته هم شده و زمان جنگ عضو نیروی دریایی بوده؛  در قسمتی از داستان اشاره ایی به این موضوع میکند:

” هميشه آرزو داشتم بروم توي نيروي هوايي. من به اين صورت مجسم مي‌کردم. اگر دشمن کشتي تو را بزند، تنها کاري که از دست تو ساخته اين است که توي آب دست و پا بزني تا خودت را برساني به طناب نجات. اما توي هواپيما -خب- اسلحة قطعي هميشه دم دستت هست.» ……… « من تصور نمي‌کنم تو به جنگ معتقد باشي.» —-«نه چندان.» “

در شام خانوادگی نویسنده خوی جنگ طلبی را در ذات ژاپنی به کل یک امر تحمیلی قلمداد می نماید.

در پایان داستان ،خانواده که شامل پدر (نماد فردی منظم ، اصولی و سنتی)؛پسر (نماد روشنفکری ، تحصیل کرده در خارج از کشور است و در عین حال پایبند به ارزش ها)؛و دختر(نماد جامعه مدرنیته ،بازگوش و ماجراجو ) است .در کنار یک دیگر سوپ ماهی می خورند ،در مورد آینده حرف میزنند و قاب عکسی که تصویر مادر مرحومشان در آن جای دارد را دست به دست میکنند.

   جمعه 21 مهر 13964 نظر »

“مژده مژده!

برای دوستان اصفهانیِ علاقه مند به داستان نویسی “

دیشب کانال تلگرامی مدرسه سیدالشهدا رو چک میکردم ؛ دیدم؛

به به! کور از خدا چی میخواست؟!دو تا چشم بینا.

خودِ خودِش بود.اصل جنس. فراخوان شرکت در دوره ی داستان نویسی ویژه طلاب شهر اصفهان. در این اطلاعیه خواسته بود که داوطلبان شرکت در این دوره مشخصاتشون رو به شماره تلفن:۰۹۱۰۴۹۷۹۳۵۵ ارسال کنند.

بدون معطلی مشخصاتم رو پیامک کردم. بعد از چند دقیقه جواب امد:"سلام علیکم.لطفااین دوره رابه بزرگواران دیگرنیزدرحوزه اطلاع دهید.تشکر.”

منم انجام وظیفه کردم.

طلبه های اصفهانی دست بجنبانید.


موضوعات: روزانه نوشت
   جمعه 21 مهر 13962 نظر »

1 ... 17 18 19 ...20 ... 22 ...24 ...25 26 27 ... 35