میگوید:«هنوز اینو نگه داشتی!؟ بندازش بره. یه نو شو برات میخرم».
میپیچمش لای روزنامه.رویش مینویسم شکستنی.آهسته و با دقت،میگذارمش گوشه ی کارتن،کنار بقیه ی وسایل.
میگویم:«عادت ندارم دل خوشیا رو بندازم دور.حتی اگه ناچیز باشه».
با خوشحالی میگوید:«پس خوش به حال من!!»
تا شعاع چند متری کارتن ها را چیده ام.
اما شعاع سکوت هایم عمیق تر است!
به گمانم
دلتنگی دارد ریشه میکند!
مرداد آغاز میشود؛
و من،
وجب به وجب،
به اتفاق های تازه ،
نزدیک میشوم.
امشب ،امشب، امشب که خواب از چشمهایم پریده است و خاطراتم از این سر خانه قِل میخورند به آن سر خانه و از آن سر خانه قِل میخورند به این سر خانه.
باید هر طور شده جمع و جورشان کنم.باید دو دستی بهشان بچسبم.شاید فراموش شد و یکی شان جاماند.از کجا معلوم!
شنبه ی جذاب ایست.استشمامِ یک صبح تابستانی و پناه آوردن به گِلِ سفالِ آفتاب نخورده یِ لعاب ندیده و آوای طرب انگیزی که میتواند همه ی ساعت های زندگی را پر کند؛ نوید بخش روزهایِ طلاییِ پیش روست…
در این چرخش گرم و پرانرژیِ زمین،دلتان می آید دلگرم به یکدیگر نباشیم؟!
<< 1 ... 12 13 14 ...15 ...16 17 18 ...19 ...20 21 22 ... 65 >>