« هزاران آفتابِ خندان | یادداشت های سرپاییِ اسباب کشی 3 » |
میگوید:«هنوز اینو نگه داشتی!؟ بندازش بره. یه نو شو برات میخرم».
میپیچمش لای روزنامه.رویش مینویسم شکستنی.آهسته و با دقت،میگذارمش گوشه ی کارتن،کنار بقیه ی وسایل.
میگویم:«عادت ندارم دل خوشیا رو بندازم دور.حتی اگه ناچیز باشه».
با خوشحالی میگوید:«پس خوش به حال من!!»
فرم در حال بارگذاری ...
زنده باشین :)