خدای « مَدَّ الْأَرْضَ وَجَعَلَ فِيهَا رَوَاسِيَ وَ أَنْهَارًا ».
خدای مسخر کننده ی شگفتی ساز.
خدای زنده کننده ی هر چیز از بطنِ آب.
خدای آب های شیرین،آب های شور، آب های تلخ.
ما پیر میشویم؛
اگر این آب باریکه هم بِخُشکد!
*زنده رود،باغبادران،مرداد 1397.
ای کمالِ شمس!
تو را میخوانم؛
در این بازارِ سیاه که به دستِ اجنبی افتاده
و فریاد ناسپاسی نمکِ سفره هایمان شده.
این منم، که جز توشه باری از شرمساری و امید توسل به سخاوت تو
چیزی در چنته ندارم.
نمیدانم،صدایم آنقدر قوت دارد که به تو برسد !؟
اگر میرسد.
اگر هنوز چرخ دنده های غفلت،انسانیتم را له نکرده اند؛
اجابتم کن!
*تصویر:میلاد امام رضا،سال 1396،صحن اسماعیل طلا.بعد از اذان صبح.
«برای تسنیم که قاصد روز شنبه است»
آن که میگوید دوست ات می دارم
خنیاگرِ غم گینی ست
که آوازش را از دست داده است
ای کاش عشق را
زبان سخن بود
هزاران کاکُلیِ شاد
در چشمانِ توست
هزاران قناریِ خاموش
در گلویِ من
عشق را
ای کاش زبانِ سخن بود
آن که میگوید دوست ات می دارم
دلِ اندُه گین ِ شبی ست
که مهتاب اش را می جوید
ای کاش عشق را
زبان سخن بود
هزاران آفتابِ خندان در خرامِ توست
هزاران ستاره ی گریان در تمنای من
عشق را
ای کاش زبانِ سخن بود
+ اینجاست که باید،آستین های مادرانه ام را برای شاعر بالا بزنم و بگویم:«آی نَنَه، آی نَنَه به قربان، بیا برا خودم بوگو»!
تصویر نوشت: … و از اتفاق های روشنِ مرداد ماه،آشنایی با هنرمند دکوپاژ کاریست که از قرار ارادت ویژه ایی به شاملو دارد.
موومان دهم سفر
آدمها برای هر مفهومی،تعریفی دارند.اشیاء را،واژه ها را،شعر ها را،تعریف میکنند تا قریب به ذهن و دست یافتنی شود.با تعریف هایشان همه چیز را محدود و چهارچوب بندی میکنند.اما باید دانست؛چیزهایی هست که محدود شدنی نیست.چیزهایی هست که قالب بندی نمیشود.مثل آخرین عدد یا تعریفی که از نقطه ی تلاقیِ دو خط موازی در ذهنمان داریم«بینهایت». و یزد همان شهری است که قالب بندی نمیشود؛ همان شهر بینهایت ها.بینهایتِ اصالت،بینهایتِ سنت و بینهایتِ آیین…
حالا فکر کن ، مابین این همه بینهایت به تو حق انتخاب داده باشند و تو دلت بخواهد؛ یکی از این بینهایت ها را بیشتر دوست داشته باشی.همه جا را خوب سِیر میکنی.عکسها را پایین و بالا میکنی.خاطره ها را یکی یکی مینشانی کنار یکدیگر.دستی به سر و رویشان میکشی و میزنی سر شانه ی «مجموعه ی تاریخی امیر چقماق». با میدانی پر از کافه تریاهای روباز و فالوده های یزدی و شربت خاکشیر گوارا.بنوش و سیاحت کن…
یادتان هست گفتم؛یزد شهر بینهایتِ آیین است؟ روزی روزگاری،مردی زرتشتی که شیفته ی زبان و ادبیات پارسی بود،میراثَش را از هندوستان برمیدارد و می آید ایران.می آید یزد و یک برج ساعت،منقش به اشعار فردوسی بزرگ و چند مکان عام المنفعه ی دیگر میسازد؛ برای حمایت از کودکان زرتشتیِ پارسی.نامش،پشوتنجی دوسابایی مارکار(પષુતનજી દુસાહાબી મારકાર)
گفت:«مِشه از مَنَم عکس بِگِرید؟»
سرم را به نشانه ی رضایت تکان دادم و گفتم: «بله که میشه،اتفاقا من هر جا که برم (در پیِ زردها)م»!
نگاهی به لباسش انداخت و توی کادر شروع کرد به رکاب زدن.بعد آمد عکس را دید.چشمهاش برق میزد.پسرکِ شوخِ خنده رویی بود.
گفت:«چه عکسِ خَشی! اسمم مَمَد رضاست، حالا معروف مِشَم؟»
ارتباط گرفتن با مردم یزد هم بسیار ساده بود و هم بسیار دلچسب. ولی غم آشنایی لابه لای صحبتهایشان احساس میشد که بی ارتباط با وضع نابسامان اقتصادی نبود.بازار یزد رونق قابل توجهی نداشت. دقیقا مثل بازار اصفهان. با اینکه تولیدی های زیادی مشغول به کار بودند.اما رضایت چندانی از درآمدشان نداشتند.
اینجا ایساتیس است.شهری که باد گیر دارد و دل گرمِ خورشید است…
*تصویر اول گنبد امامزاده ای بود در خیابان مسجد جامع کنار بازار صراف ها.تصویر دوم و سوم میدان امیر چقماق.تصویر چهارم میدان مارکار.تصویر پنجم خیابان مسجد جامع مشرف به برج ساعت.تصویر ششم محله ی سنتی نشین یزد.