پاییز جان ! داری تمام میشوی.بدون اینکه سر انگشتان خیس قطراتت  را بر شانه کسی گذاشته باشی و برای خالی شدن بغض خودت هم که شده نه برای چشم انتظاران سر به آسمان ؛فقط و فقط برای خالی شدن بغض خودت کمی باران بیافرینی.تنها سوزن های خشک و تیز سرمایت را درون بدنهایمان فرو کردی در حالی که مسحور رنگ و لعاب فریبنده ات بودیم و پزشکان عمومی چه پُرکار بودند از بس برای بر طرف شدن ویروس های آلوده هوایت نسخه نوشتند.بیا این دمِ آخری کاری بکن تا شمارش معکوس به پایان نرسیده.بیا این دمِ آخری پاییز سخاوتمند باش .پاییز گشاده دست .ببین یک شب طولانی برایت در تقویم ثبت کرده ایم .یلدا.تا یلدا فرصت داری که حسرت و داغ تنفس و قدم زدن در پارک ناژوان را در یک روز پاییز بارانی بر روی دلمان نگذاری.تا یلدا فرصت داری که با خاطره خوش از پیشمان بروی و پاییزِ تو خالی نباشی.

   شنبه 25 آذر 139611 نظر »

 

رنگایی هستن که هیچ جایگاهی در زندگی من ندارن!متاسفانه.از یک سالگی که برای ریحانه مداد رنگی خریدم  ؛بیشترشون رو تا حالا نگه داشتم.حتی اون مداد طلایی رنگه که سه سانت بیشتر نیست. امروز با مدادای نصفه نیمه دلی از عزا در آوردم.ایده هام ته کشیدن .احساس میکنم دارم دستام رو حروم میکنم توی این دوره و زمونه!!.ولی برام جالبه که هنوز قلبِ کوچکترین و کهنه ترین مداد رنگی،  مثل ساعت کار میکنه.

   یکشنبه 19 آذر 13962 نظر »

 

روز میلادت ای پیامبر ! تمام نقطه های روشن و رنگی زمینی نورشان را روی پوست کشیده و شفاف آسمان منعکس کردند.خنده های صورتی دخترکان نجات یافته از گور با موهای بافته شده و گل گیسو های یاسی رنگ ، صدای خندهای صورتی که پشت پنجره های تاریخ تا ابدیت سُر میخورد .لباسهای قرمز درآمده از عزا و آغشته به عطر بوی سیب گلاب . بیرقهای شادی ماهوتی و نارنجی میدان شهر. روسری نورانی و زرد مادر . قلب سبز کودکان شمشادهای ابلق در باغچه پیاده رو خیابان. نقطه های روشن و رنگی زمینی که دست در دست هم نهادند و زنجیر بستند و در سیطره آسمان با موسیقی حیات و تنفس رقصیدند.

روز میلادت ای پیامبر! بر گامهای بلند گناه و معصیت در شب ها و روزهای زندگیمان لگام زده شد و استاد توبیخ و تنبیه، واژهایش را مسکوت گذاشت و تدریس کتابهای مسطور شده از خوف، انتقام، آتش و جهنم ممنوع گردید.

روز میلادت ای پیامبر ! ابر و آفتاب و خاک مبعوث شدند و رسالت تطهیر را به گردن گرفتند . ابر بارید . آفتاب تابید . خاک بخشید و دانه رویید و آیه های خداوند مقام گرفت و در همان لحظه پدر خندید . پدر که خندید ، مردانگی هم خندید .

روز میلادت ای پیامبر ! خُلق عظمت یافت و مردمِ چشمانت آشیانه ی مرغ رحمت شد برای عالم . مرغ رحمتی که نغمه صلح و صداقت را همچون رودی با آب شیرین در تمام سرزمین ها جاری ساخت و قاره نشینان زمین،همه ی سیاه ها ،سفیدها،زردها و سرخ ها برادر دار شدند و بزم برادر دار شدنشان را با کسی گرفتند که از جنس خودشان است(رسول من انفسکم).رنج و ناراحتیشان بر او سخت ناراحت کننده است.( عزیز علیه ما عنتم). علاقمند به آنهاست (حریص علیکم) و بر مومنانشان رئوف و مهربان است(بالمؤمنین روف رحیم).

روز میلادت ای پیامبر !چقدر همه چیز خوب شد!

 

 


موضوعات: روزانه نوشت
   پنجشنبه 16 آذر 13963 نظر »

 

میخواهم حواسم را پرت کنم.پرت کنم تا بیافتد پشت کوههای بلندآتشفشانی . یا بیافتد وسط آبهای اقیانوس آرام در قلمرو دزدان دریایی . یا لابه لای برگهای پاییزی در دل جنگل ؛ تا شاید به دست جنگل بانی که آمده است برگها و چوبهای خشک را آتش بزند ؛ حواس من هم دود شود و به هوا برود.جای نزدیک ابرها.

ولی ! نه.پشت کوه ، وسط اقیانوس ، در دل جنگل باز هم نزدیک است. حواسم اگر آنجاها پرت شود باز هم تو هستی ، آن را با لبخند برایم پس میفرستی.

نزدیک ابرها هم بی فایده است . اگر ابر ، باران شود چه؟ پای باران که به زمین برسد ، باز بوی لبخند تو همه حواس من میشود.حواسم را باید جایی دور تر از اینها پرت کنم . جایی که در تیرس تو نباشد .جایی که دیگر لبخندت در ذهنم به روز نشود…

نمی توانم ! نمی شود !

وَه که چه لبخند با وسعتی داری!

کلیدواژه ها: حواس, فراموشی, لبخند
   شنبه 11 آذر 13962 نظر »

 

امروز وسعت و حجم ابرهای پنبه ایی در آبیِ بالای سرم بیشتر از روزهای دیگر است ولی نه رفتی ،نه آمدی،نه هو هوی بادی،نه مشتی باران که پاشیده شود توی صورتم.فقط ابرها آمده اند ولو شده اند توی آسمان و جلوی چشمان کوه خاکستریِ روبروی بالکن را که کیلومتر ها با من فاصله دارد و هر روز از پس چند تا پشت بام و تانکر آب و درخت اکالیپتوس داخل باغچه ی پیاده رو جواب سلامم را میدهد؛ گرفته اند.

 

کلیدواژه ها: باران, بغض, روز ابری, کوه
   یکشنبه 5 آذر 13961 نظر »

1 ... 14 15 16 ...17 ... 19 ...21 ...22 23 24 ... 35