دخترک گریه کنان خیابان منتهی به مدرسه را طی میکرد و بالا و پایین میرفت.هفت ،هشت ساله میزد.کیف پر از کتاب و دفترش را به زور دنبال خودش میکشید. نگاهش مضطرب به اطراف میچرخید.کم کم داشت از ترس خودش را میباخت . پوست صورت پنبه ایی اش از شدت گریه زیاد گل انداخته بود و چانه مقنعه سفیدش روی صورت کودکانه و اشک بارش جابه جا شده بود. زن که پریشان حالی دخترک را دید به سمتش حرکت کرد و آرام دست اورا گرفت و پرسید:"وایسا ببینم !چی شده عزیزم !؟چرا داری گریه میکنی خاله؟!” دخترک که حالا گریه امانش نمیداد؛بریده،بریده و با لکنت زبان جواب داد:"خا خا خاله ! توتویِ خونمون، هی هی هیچکس نیست،هی هی هیچ کدوم از دوستامَم نی نی نیستن،آقای کَ کَ کریمی هم رفته؛به مامانی گُ گُ گفته بودم من از سِ سِ سرویس مدرسه می می می ترسم".
«مولای من ! حسین جان! مرا در یابید! اینجا همانجاست که من با همه وجود، به حضوربرادرانه تان محتاجم.برادری کنید! من از عهده تماشای این شکوه بر نمی آیم ! دست نگاهم را بگیرید! چشم ودلم را دستگیری کنید! ظرف وجودم را گسترش دهید.»
“عباس فاطمه"آخرین فصل از کتاب “سقای آب وعطش” نوشته استاد گرانقدرم آقای سید مهدی شجاعی است. به جملات ابتداییِ فصل عباس فاطمه از کتابِ سقای آب وادب که رسیدم ؛کتاب را بستم و با خودم عهد کردم باقی مانده کتاب یعنی فصل عباس فاطمه را ، در بارگاه حصرت عباس بخوانم …
در این مدت تنهاکتابی که به دوستان اهل مطالعه پیشنهاد میکردم همین کتاب “سقای آب و ادب” بود . بعد از بیان چند جمله ایی از کتاب که از بر شده بودم؛ میگفتم:«شنیدن کی بود مانند دیدن» ! حتما باید کتاب را خودتان بخوانید تا به این نتیجه برسید که دل کندن از آن به این سادگی ها نیست که نیست .
خدیجه کتاب را به هر نحوی که بود تهیه کرد وفصل “عباس فاطمه"را در حرم حضرت عباس_علیه السلام_خواند.خوشا به سعادتت مسافر کربلا!
مائده نیز راهی کربلا بود ومن لحظه خداحافظی کتاب سقای آب و ادب را توشه راه و همسفرش کردم. مائده هم فصل عباس فاطمه را از روی کتاب من در حرم حضرت عباس خواند.
…و من، هنوز فصل آخر صدایم میزند…
خدایا دلم کربلا میخواهد
نارنگی خوردن های یواشکی!
لحظه ها و ساعتهایی هستند در زندگی آدم که انگار از همان روز ازل ساخته شده اند برای برنامه ریزی و قول و قرار گذاشتن با خود.در این ساعتها و لحظه ها معمولا هیچ کجای خانه تغییر دکوراسیون نمیدهد .هیچ کمد لباسی مرتب نمیشود .هیچ کتابی خوانده نمیشود .هیچ مهمانی نمی آید ودر کل هیچ رفت و امدی صورت نمیگیرد.هیچ اتاقی جارو برقی کشیده نمی شود . هیچ آبگوشتی بار گذاشته نمیشود . پاچه ی هیچ شلواری پس دوزی نمیشود.هیچ گُلی هم کاشته نمیشود و هیچ زمینی به هیچ زمانی دوخته نمیشود.
این ساعتها ولحظه ها فقط جان میدهند تا با خودت خلوت کنی و بدون هیچ دغدغه ایی سری به آرزوهای گرد و خاک گرفته که در پستوی سلول های خاکستری مغزت خاک میخورند(و تا کنون پخت و پز و خانه داری و بچه داری راه جولان به آنها نداده بود) بزنی و با دستمال گرد گیری آن آرزوهای خاک گرفته را برق بیندازی. در این ساعتها ولحظه ها باید به عیادت اهداف رو به فراموشی بروی و با لبخندی هرچند لاغر به آنها بگویی:«غصه نخورید هدفهای بلند مدت و کوتاه مدت عزیزم! الان از آن لحظه هایی ست که میخواهم بیارمتان به روی کاغذ».
بعد دست به کار میشوی . در این لحظه ها وساعت ها فقط تویی و یک خودکار آبیِ همه فن حریف و یک دفتر چه یادداشت سیمی با جلدِ بنفش. فقط مینویسی. لیست کتابهایی که نخوانده ام،عنوان فرضیه های پژوهشی که سر هر کدامشان با استاد رئیسی کلنجار رفته ام.فلان روز هفته برای سرزدن به کتابخانه.بهمان روز هفته برای فیش برداری نکات تحقیقی. مینویسی ومینویسی و اهداف و آرزوها را یکی یکی پشت کلّه ی هم قطار میکنی.
حالا یک لیست بلند بالا و ارزشمند داری که به وجودش افتخار میکنی و این در حالی است که هنوز نه در فراخوانی شرکت کرده ایی و نه آرزویی برایت محقق شده است .فقط و فقط همه را نوشته ایی و در موردش فکر کرده ایی. این لحظه ها و ساعت ها ،لحظه ها و ساعتهایِ کلنگ از آسمان افتاد و نشکست است که باز جای شکرش باقی است که هست ،که خدا این لحظه هارا خلق کرده است .
<< 1 ... 22 23 24 ...25 ...26 27 28 ...29 ...30 31 32 ... 35 >>