وقتی تحویل دارِ کتابخانه، کتاب را روی پیشخوان گذاشت،جلدِ خط نیافتاده و دست نخورده ی کتاب، لبخند ریزی زد و خودپسندانه گفت:«خوش به حالت که میخوای منو بخونی»!!
از روی پیشخوان برش داشتم.دستم را روی دهانش گذاشتم و سریع داخلِ کیفم جاسازی کردم، تا صدای پُز دادن هایش را کسی نشنود.زمانه ی خیلی بدیست.از بس کتابهایِ آش و لاشِ کتابخانه نصیبم شده،حالا یکبار هم که« قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند» تا اولین خواننده ی کتابی نو باشم، باید منت گذاری هایش را هم تحمل کنم…
روی نیمکت نشستم. با احتیاط درِ کیفم را باز کردم و خودکار و دفترچه ی یادداشتم را بیرون آوردم.خودکار را گذاشتم پشت گوشم (مثل نجارها) بعد آرام کتاب را تا روی زانوهام کشیدم.صفحه ی اول را که باز کردم،بوی کاغذ نو و چاپِ پُررنگِ جمله ها، داد میزد تا به حال کسی این کتاب را نخوانده.خوش دست و تو دل برو.(کتابها تو دل برو هستند؟) اجازه دهید زیادی دست و دلبازی نکنم.فقط گذاشتمش روی صورتم و بو کشیدم.بو کشیدم.بو کشیدم…
بله ،بله، میدانم شما هم از بوی کتابِ نو، خوش تان می آید…
اولین بار بود که پُلویِ مهمانی را با گلاب می پُختم. تا برنج ها دَم بکشد،بیست-سی بار در قابلمه را برداشتم،گذاشتم. برداشتم،گذاشتم. مدام صورتم را میبردم وسطِ پُخت و بخارها، بعد با لذت بو میکشیدم :
-«هـُـ…وم! به به!!»
حیفم می آمد توی نفس کشیدن صرفه جویی کنم.آنقدر خوشم آمده بود که به اندازه ی یک درِ بطری، توی خورش و قوریِ چایی هم، گلاب ریختم . دیگر نیازی نبود به لباسهام ادکلن بزنم.چون خودشان، خود به خود بوی گلاب گرفته بودند.
تجربه ی لذت بخشی بود. نمیدانم میهمانها خوششان آمد یا نه. چیزی که از غذاها باقی نماند. خیلی هم تشکر کردند.اما بعد از این که سفره جمع شد؛ گفتند:«یه جانماز بهمون بده تا دو رکعت نماز حاجت بخونیم. داخل و خارجمون بوی امام زاده برداشته»!
من توی آشپزی مثل بقیه ی کارها، خیلی خیلی نیاز به کسب تجربه و مهارت دارم.این قضیه در موردِ نوشتن و عکاسی و نقاشی و خیاطی و حتی کشیدن خط چشم، صادق است.
کمتر کسی را میشود پیدا کرد که از توی شکم مادرش کار بلد به دنیا آمده باشد.قطعا برای صاحب سبک شدن نیاز به تمرین و تداوم است. و صد البته که لذت بردن و آرامش داشتن در حین انجام کار، نتیجه را دلچسب تر میکند.
زمانی بود که وسط شبهایِ سرد و استخوان سوز زمستانی گیر افتاده بودم.کرکره ی همه ی فعالیتهام را داده بودم پایین و هیچ کسی را جز خودم مقصر نمی دانستم.اما دل دادن به همین کارها، دلگرمم کرد.حالا هم نمیتوانم ادعا کنم که درختِ پر ثمر تابستانم.چون هنوز هوایم رو به تاریکی میزند.اما نه تاریکی مطلق.تاریکی که به قول نویسنده ها :«چشمها به دیدن در آن عادت کرده اند». یا حتی تاریکی که می توانم امیدوار باشم به صبح برسد.
گوشی تلفن را برداشتم؛ پر جاذبه گفت:«سلام خانو…م! دَرس مَرس که نداری؟ میخوایم با بابا بیایم خونه تون».
+ موهبت ساعتهای پایانی روز یکشنبه،میزبانی از بابام و مامانم.
ما فریاد میزدیم:«چراغ! چراغ!»
و ایشان در نمی یافتند…
+شاملو