اولین بار بود که پُلویِ مهمانی را با گلاب می پُختم. تا برنج ها دَم بکشد،بیست-سی بار در قابلمه را برداشتم،گذاشتم. برداشتم،گذاشتم. مدام صورتم را میبردم وسطِ پُخت و بخارها، بعد با لذت بو میکشیدم :
-«هـُـ…وم! به به!!»
حیفم می آمد توی نفس کشیدن صرفه جویی کنم.آنقدر خوشم آمده بود که به اندازه ی یک درِ بطری، توی خورش و قوریِ چایی هم، گلاب ریختم . دیگر نیازی نبود به لباسهام ادکلن بزنم.چون خودشان، خود به خود بوی گلاب گرفته بودند.
تجربه ی لذت بخشی بود. نمیدانم میهمانها خوششان آمد یا نه. چیزی که از غذاها باقی نماند. خیلی هم تشکر کردند.اما بعد از این که سفره جمع شد؛ گفتند:«یه جانماز بهمون بده تا دو رکعت نماز حاجت بخونیم. داخل و خارجمون بوی امام زاده برداشته»!
من توی آشپزی مثل بقیه ی کارها، خیلی خیلی نیاز به کسب تجربه و مهارت دارم.این قضیه در موردِ نوشتن و عکاسی و نقاشی و خیاطی و حتی کشیدن خط چشم، صادق است.
کمتر کسی را میشود پیدا کرد که از توی شکم مادرش کار بلد به دنیا آمده باشد.قطعا برای صاحب سبک شدن نیاز به تمرین و تداوم است. و صد البته که لذت بردن و آرامش داشتن در حین انجام کار، نتیجه را دلچسب تر میکند.
زمانی بود که وسط شبهایِ سرد و استخوان سوز زمستانی گیر افتاده بودم.کرکره ی همه ی فعالیتهام را داده بودم پایین و هیچ کسی را جز خودم مقصر نمی دانستم.اما دل دادن به همین کارها، دلگرمم کرد.حالا هم نمیتوانم ادعا کنم که درختِ پر ثمر تابستانم.چون هنوز هوایم رو به تاریکی میزند.اما نه تاریکی مطلق.تاریکی که به قول نویسنده ها :«چشمها به دیدن در آن عادت کرده اند». یا حتی تاریکی که می توانم امیدوار باشم به صبح برسد.
گوشی تلفن را برداشتم؛ پر جاذبه گفت:«سلام خانو…م! دَرس مَرس که نداری؟ میخوایم با بابا بیایم خونه تون».
+ موهبت ساعتهای پایانی روز یکشنبه،میزبانی از بابام و مامانم.
مدتـــــها بود، هیچ کلامی بینمان رد و بدل نشده بود.فقط هر از گاهی که چشممان به چشم یکدیگر می افتاد…نه حتی مدتها بود چشممان به چشم یکدیگر هم نیافتاده بود.فقط هر از گاهی که حضور یکدیگر را احساس می کردیم، برای رفع تکلیف،زیر لبی و آرام،بینمان سلامی رد و بدل میشد.چرا این طور شده بودیم؟! دلیلش خیلی مهم نیست.
اما امروز صبح که دوباره ملخ ها گندم زار قلبم را زیر رو کرده بودند و من مثل طلسم شده ها،مات و مبهوت،بدون کوچکترین واکنش، وسط عزاخانه ی تازه برپا شده ایستاده بودم،صدایم زدی.
خودم را کشاندم سمت صدایت.دیدمت.ولی باز چشممان به چشم یکدیگر نیفتاد.باز سلام کردیم ؛زیر لبی و آرام. اما اینبار تو یک جمله اضافه تر گفتی.گفتی:« حلالم کن».
کف دستم یک قاصدک گرفته بودم و همانطور که شانه به شانه ی آدم ها ایستاده بودم به خودم میلرزیدم.اگر معطل میکردم تو سرت را زیر می انداختی و میرفتی.
ولی خداحافظی که کردی،بین همه ی آدمهای عزیزتر از من،انتهای خط نگاهت به من افتاد.خودت هم منتظر بودی انگار!! چون به محض اینکه اسم کوچکت را صدا زدم،زدی سرشانه ی راننده و گفتی:«یه لحظه صبر کن». راننده ایستاد.بین لبهای من و گوشهای تو و قاصدک کفِ دستم هیچ فاصله ایی نبود.یک جمله گفتم و قاصدک را از کنار گوش هات سپردم به دستهای باد.«فُــ…تــ…»
پرواز قاصدک ها را تماشا کردیم؛باهم.اطمینان دادی که امانتدار خوبی هستی .اطمینان دادی که تقاضای بزرگم را درون جمله ی کوتاهم، پیش خودت مخفی نگه میداری تا به مقصد اصلی اش برسد.
دلم معطر به بوی گندم شد و پاهام قرص.اما پرده ی پلکهام نتوانستند جلوی سرازیر شدن بغضم را بگیرند. آدمها کاسه ی آب را پشت سر تو خالی کردند ؛من رها شدم.توی آسمان.مابین قاصدک ها.
رها شدم.
خانم پاییز، به شدت شُهرت طلب است و برایش مهم نیست در کدام شهر و دیاری زاده شده.همین که میبیند؛ همه از او به خوبی یاد میکنند و با آمدنش شاعر شده اند؛ قهقه ی مستانه سر میدهد و یکی-دو جرعه از قهوه ی تلخِ خانگی اش را مینوشد…(جذابیت،این ذوق زدگی ها را هم دارد دیگر!)
…بعد، قهوه ی نیم خورده اش را میگذارد داخلِ سینی، تا من به آشپزخانه ببرم. به ته مانده ی فنجان نگاهی می اندازم و با تعجب میپرسم:«چرا قهوتُ نخوردی؛ خانوم پاییز؟!!»
خیلی تلاش میکند تا اُبُهت خودش را حفظ کند. ولی باز خنده اش میگیرد.دستش را میگذارد روی شکم اش و نَفَس نَفَس زنان، میگوید:«آخه چِل مالش گرفتم!!».
میخواهد؛ بگوید«دل مالِش». ولی از بس میخندد؛زبانش میگیرد و اشتباهی میگوید«چِل مالش»!!